در پاسخ دوستانی که درخواست لینک کردن داده بودند جواب مثب است به هر نامی که میخواهید لینک تان میکنم و هر عزیزی که میخواهد میتواند مرا لینک کند بهتر است با نام (ابراهیم خلیل الله یا شاعرک) اد کنند. ایمیلم کمی مشکل پیدا کرده متاسفم که همه تان جواب داده نتوانستم.
در پناه حق
مدرسه های خود گردان بسته میشود نه پلمپ میشود
سلام قوماجان کمی کسالت درم اگه موشه قلم خور بیگیر بلدی امزی بچکچا ی بی مکتب کمیری نوشته کو ما که بیخی ناجورم مالوم نیه کی خوب شوم درو دیر موشه اول تیر قلب بچکیچای از مو دمزی مملکت اسلامی تیر بارو موشه مکتب از موره بسته کده مفامی 800 تا شاگرد بی مکتب شده توبه خدایا توبه
قسمت اول خلیل الله بهسودی
بعدازآنکه سایه امریکادر سال1357 از سر ایران کم شد دست خیر از آستین شوروی سابق برای نجات افغان ها بیرون آمد. وهنگامیکه ارتش سرخ شوروری عرصه را بازتر دید در افغانستان یکه تازی های زیادی نمود. وایران در
قدم اول که بدش نمی آمد که شعار( نه شرقی ونه غربی جمهوری اسلامی) دموده(قدیمی) نشود شروع به کمک به برادران دینی مجاهد افغانی خودکرد و به پولهای بسیارکلان اسلحه های قدیمی زمان شاه و غنایم نیمه منحدم عراقی را برای مجاهدین فروخت. در
قدم دوم از مردم افغانستان با شعار( اسلام مرزندارد)آیت ا...خمینی دعوت به جهاد علیه استکبار جهانی در جنگ علیه عراق کرد و عده ی زیادی از افغانها را در این راه تلف کرد. در
قدم سوم برای بقای انقلاب خودشان چند گام مهم نیز برداشتند ازجمله تاسیس احزاب زیادی تحت عنوان قوم و مذهب در افغانستان و صادر کردن انقلاب شان به آنسوی مرز ها. وقتی سیل از مهاجرین وارد ایران شدند ایران خوب در یافت که به تمام اهدافش(به جان هم انداختن افغانها )را توسط عده ی اندکید از مهاجرین میتواند رهبری کند و بقیه را اضافه بار میدانستند با استفاده ی بهینه برای آبادانی ایران پس از جنگ بقیه را بسوی کانال های فاضلاب و مترو و برج های آسمان خراش سوق دادند.وبرای همان کارهای سخت هم چنان فخر بر مهاجرین میفروخت که ... و فخر دیگری نیز برای جامعه ی جهانی و سازمان ملل به دالر امریکای سالانه میفروخت. که ا خیرا شش ماهه اش کرده اند. از طرف دیگر در زمان جنگ ایران وعراق تبلیغات زیادی مبنی برافزودن سربازان اسلام وزیاد بچه دارشدن ایرانها انجام داده بودند که بعد جنگ با جمعیت زیادی روبرو شدند که نیاز به فضای شغلی و تحصیلی داشتند و دولت ایران در
قدم چهارم مدارس ودانشگا ها را از وجود برادران دینی افغانی دیروز خود پاکرده و همه ی آنهار به کوره های آجر پزی و سنگبری ها هدایت کرد. زیرا این ننرمامانی های خودشان ارزه(توانایی) کارهای سخت وطاقت فرسا با مزد اندک که مهاجرین میکردند را نداشتند. ومملکت نیز نیاز زیاد به مواد ساختمانی داشت. و آن چهار تا جوجه ماشینی تربیت شده ی دست خودرا با چند قوماندان ساختگی به افغانستان فرستاد و از نظر اعتقادی هم به حدی کار کرده بودند که برای یک عکس آیت ا... خمینی به دو قسم آدم کشته میشد و خانه آتش میگرفت اول برای بدست آوردنش دوم برای داشتنش...
ادامه دارد...
[گل][گل][گل][گل]
سلام ای همکارخسته ی ما
چگونه صاحب کارخورد وجه دست بسته ی ما
زیاد نمیبرمت هرگز
ای کارگر بریده دست وپای شکسته ی ما
[گل][گل][گل][گل]
سلام ای هموطنی که هردوی مارا ماشین زد
به پاسگاه عدالت وانصاف به ما قایم زد
به زخمهایت مرحمی نمیگذارم
که قاضی بر صورت ما مهر مجرم زد
[گل][گل][گل][گل]
سلام کودک همکار سنگبری وکوره ی آجر
نداد پول توراهم تا روز آخر
با تو میمانم
اگرکه مثل پدر در دستگاه شویم آجر
[گل][گل][گل][گل]
سلام مادر من درصف های نانوایی
چرا که صفت را گرفته باز شکیبایی؟
منم گرسنه ام مادر
گرسنه ی محبت تو داد از بیجایی
[گل][گل][گل][گل]
سلام هم کلاسی مدرسه چرا آمدی بیرون؟
پدر نیامده خانه؟ یا بخش نامه ی بخشون؟
منم سواد ندارم رفیق خیالی نیست
به چهار گوش نگاه کن نگیردت اکنون
[گل][گل][گل][گل]
شاید این قطعه (حالا هرچی اسمش را میگذارید )در آینده دچار تغیراتی شود.شما نیز به این دل خسته میتواند در کامل تر کردن آن کمک کنید یاران
در پناه حضرت حق
زدن یا مژه ای برمویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
زروح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کرشده مدهوش گشته
صدای پای موری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر زشیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خارو خس دویدن
مرا آسان تر و خوشتر بود زان
که بار منت دونان کشیدن
معلم چو آمد به نا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش ازاین بی خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروزهمانجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت بنی آدم اعضای یکدیگر ند
وجودش به یکباره فریاد کرد که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب می درخشید درچشم او
چرا احمد کودن بی شعور معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه می گوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهری که ازچشم خودبیم داشت
بگوید که فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است
سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبید پابر زمین که این پیک قلبت پر از پینه است
به من چه که مادرزکف داده ای ؟ به من چه که دستت پر از پینه است
یکی پیش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او به چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سویی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی