بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند در قرآن میفرماید: «انی جاعل فی الأرض خلیفه». حتما شما هم از زبان عالم و غیر عالم زیاد شنیده و خود نیز ممکن است چنین باوری داشته باشید که با استناد به همین آیه، انسان خلیفه و جانشین خدا در زمین است. ظاهر آیه نیز گویای همین مطلب است. و اگر بخواهیم قرآن را به ظاهرش تفسیر کنیم، چیزی غیر از این را نمیتوان از آیه برداشت کرد. و بر این اساس، باور عموم، بر این است که جنس انسان، بالمعنی الأعم، خلیفة بالفعل یا بالقوة خدا در زمین است.
اگر بخواهیم کمی دقیقتر به قضیه نگاه کنیم باید از دو بعد، در قضیه به طور مختصر بحث کنیم:
بعد اول:
خداوند دارای خصوصیاتی از قبیل: علم، اختیار، قدرت در خلق و ادارة جهان، قدرت در حیات و مرگ موجودات و... میباشد. وقتی میفرماید: "من در زمین خلیفه قرار خواهم داد"، معنایش این است که، بخشی و یا همة این اختیارات را به خلیفهام واگذار خواهم کرد. مقتضای مفهوم خلیفه بودن، خواه در لغت و خواه در عرف، این است که در هر یک از مواردی که خداوند، خلیفه تعیین کند، اختیار آن مورد را در اختیار او بگذارد. مثلا اگر کسی را از نظر قدرت در ادارة جهان خلیفة خویش قرار میدهد، معنایش این است که همان قدرتی که خودش دارد، به او عطا میکند. و اگر عین آن قدرت را در اختیار این فرد قرار ندهد، نمیتوان او را خلیفة خدا نامید. و یا اگر کسی را از حیث علم، خلیفة خود در زمین قرار میدهد، معنایش این است که همان علمی که خودش دارد به خلیفة خود واگذار میکند. در غیر این صورت، واژة خلیفه به فرد مورد نظر، صادق نیست.
انسانهایی که از سوی خدای متعال، خصوصیّات الهی به آنان اعطا نشده است، چگونه میتوان آنان را خلیفة خدا در زمین نامید؟ در چه حهتی خلیفة خدایند؟ علم؟ قدرت؟ عصمت؟ حجیّت؟ بدیهیاست که چنین انسانهایی را نمیتوان خلیفة خدا نامید. چون هیچ تناسبی بین آنان و خدا وجود ندارد. زیرا خداوند چیزی از علم و قدرت و سایر خصوصیات خودش را به آنان اعطا نفرموده است.
از طرفی واژة "جعل" در «انی جاعل» و همچنین واژة "خلیفه"، دلالت بر خلق موجودی خاص برای هدف خلیفهگری خداوند دارند. یعنی خداوند، با اراده خویش، فردی را برای خلیفهگری خود خلق میکند. و این فرد خاص را طی حکمی تکوینی، به عنوان خلیفه و جانشین خویش در زمین، قرار میدهد.
تفاوت واژة "جعل" با واژة "نصب" در این است که: "نصب"، به مصداق موجود تعلق میگیرد. یعنی شخص موجودی به خلافت نصب میشود. مثل اینکه خداوند شخص موجودی را به خلافت خویش نصب کند. که در این صورت خداوند، ناصب، و آن شخص، منصوب، و این عمل، نصب، نامیده میشود. یا مثل اینکه انسانی، انسان موجودی را به خلافت نصب کند. اما واژة "جعل" در «جعل خلیفه» به نصب شخص موجود، تعلق نمیگیرد. بلکه به «خلق شخصی معدوم برای خلیفهگری» تعلق میگیرد. در واژة "جعل"، خلق "خلیفه" بهطور بهاصطلاح، مادرزاد است. یعنی خداوند میخواهد شخص خاصی را برای خلیفهگری خویش خلق کند. نه اینکه شخص موجودی را به خلافت نصب کند.
پس اینگونه نیست که افراد روی زمین مثلا با خودسازی و ریاضت، به جایی برسند که صلاحیت خلیفهگری خدا پیدا کنند و مردم، آنان را خلیفة خدا در زمین بنامند.
خلاصه اینکه:
"مخلف عنه" در اینجا خدای متعال است. خلیفة خدا در ابتدا، پیامبر او یعنی حضرت آدم علیه السلام است. "مخلف علیه" در اینجا اگرچه زمین است ولی زمین، به خودی خود، چه نیازی به خلیفه دارد؟ زمینی نیاز به خلیفه دارد که حاوی انسانهایی است که برای بندگی خداوند آفریده شدهاند. بنا بر این، حضرت آدم علیهالسلام، خلیفة خدا بر بندگان او در زمین است. اما باید دید، حضرت آدم در چه خصوصیاتی خلیفة خدا بر بندگان است؟ درخصوصیات فیزیکی؟ در زنده کردن و میراندن؟ در خلق کردن و فناء کردن؟ و یا...
آنچه در روایات آمده است، این است که خلافت حضرت آدم برای خداوند، در حجت بودن اوست. یعنی همانگونه که امر و نهی مستقیم خداوند، بر مردم حجت است، امر و نهی حضرت آدم نیز بر مردم حجت است. و مقتضای این خلافت، و مقتضای حجیت امر و نهی حضرت آدم بر مردم، داشتن علم الهی، و عصمت او از خطا، و پاکی سرشت اوست. در غیر این صورت، نه صلاحیت خلافت الهی را دارد و نه سخنش حجت است.
سایر انبیاء نیز از این جهت، به حکم خدا، خلیفه خدا در روی زمینند. امر آنان امر خدا، و نهی آنان نهی خدا، و تصمیم آنان اراده خداست. و پیامبر ما حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم نیز خلیفه خدا در زمین است. به همین جهت، تمام فرق اسلامی، با استناد به مآخذ روایی خویش، آن حضرت را خلیفه الله خوانده وهنگام سلام دادن به آن حضرت می گویند: السلام علیک یا خلیفه الله فی ارضه.
بعد دوم:
به هر مصلحتی که خداوند متعال، روی زمین خلیفه قرار داده باشد، و او را در محدوده خلیفهگری، اختیاراتی عطا فرموده باشد، به همان دلیل و با همان مصلحت، قطعا باید خلیفهاش بطور دائم، در زمین باقی بماند. یعنی هر حکمتی مقتضی جعل خلیفه در زمین بوده، همان حکمت، مقتضی دوام و استمرار وجود خلیفه در زمین است. در غیر این صورت، نقض غرض است. و نقض غرض بر خداوند محال است. غرض خداوند از جعل خلیفه در زمین قراردادن حجّت برای خلایق بود. و اگر لحظهای و یا برههای از زمان، زمین خالی از خلیفه، یعنی خالی از حجت الهی باشد، و خداوند بر خلایق حجّتی نداشته باشد، غرض هدایت و عبودیت و حجیّت، نقض میشود. و اینجاست که از پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سایر معصومین علیهمالسلام، روایات فراوانی رسیده که حتی یک لحظه هم زمین خالی از حجت نخواهد ماند. و نیز فرمودهاند که اگر زمین خالی از حجت باشد اهلش را فرو میبرد.
و اکنون سوال من این است که:
پس از آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم، تا امروز و این زمان که ما در آن زندگی می کنیم، چه کسی طی یک حکم صریح از سوی خداوند، خلیفة خدا بر روی زمین بوده و هست؟ آیا خداوند متعال، این همه خط و نشان کشید و فرمود: من میخواهم در زمین خلیفه قرار دهم، و ملائک هم نیمچه اعتراضی کردند و خدا هم فرمود من چیزی میدانم که شما نمیدانید، و برای خلیفة خویش این همه افلاک خلق کرد و دفتر و دستک درست کرد و بعد هم همة این دفتر و دستکها را رها کرد و مردم را به حال خودشان واگذاشت و زمین را خالی از خلیفه قرار داد و به نقض غرض خویش راضی شد؟! یا اینکه زمین همواره باید دارای خلیفهای از خلفای الهی باشد، و امروز نیز خلیفهای از خلفای خداوند، در زمین موجود است؟
لطفا به سوالم خوب دقت کنید، حکم رسمی خلیفه گری از سوی خداوند، پس از پیامبر به چه کسی داده شد؟
آیا ممکن است که خداوند، خلیفهای روی زمین قرار داده باشد و سپس او را برداشته و زمین را بدون خلیفه باقی گذارده باشد؟ پس تکلیف آیه "انی جاعل فی الارض خلیفه" که ظهورش در دوام است، و مصلحت نیز مقتضی دوام جعل خلیفه است، و نیز تکلیف "انی اعلم مالاتعلمون" که دلالت بر ارادهای بس مهم دارد، چه می شود؟ و مصلحت جعل خلیفه را چگونه میتوان کالعدم دانست؟ مصلحتی که خداوند به خاطرش این همه جنجال راه انداخته و بر آن مباهات کرده و... آیا میتواند مقطعی باشد؟ هرگز.
پس آنچه باید گفت این است که:
از نظر شیعه، خلفای پیامبر که همان خلفای خدا در زمین هستند، کسانی هستند که طی حکمی خاص، اختیاراتی که خداوند، به پیامبر به عنوان خلیفه خویش واگذارکرده است، به آنان نیز منتقل گشته. و آن حضرات، از امیر المومنین علیبن ابیطالب علیه السلام، شروع و به حضرت مهدی علیه السلام ختم میشوند. و اکنون، آن حضرت خلیفة خدا در زمین است.
اما به مذهب سقیفیون، خدا پس از پیامبر خلیفهای تعیین نکرده است. و رشتة بین خدا و خلق گسسته شده است و خلیفه خدا همان کسی است که مردم انتخاب کنند. انتخاب مردم، انتخاب خداست و با انتخاب مردم، شخص منتخب، خلیفة رسول خدا و در واقع، خلیفة خدا در زمین میشود!!! اما اینکه این خلیفه طی چه حکمی از سوی خدا خلیفه شده، و چه مقدار اختیارات از سوی خدا به او واگذار شده که میتوان او را در همان محدوده خلیفة خدا نامید، و اینکه اکنون چه کسی خلیفة خدا در زمین است، ظاهرا در این مسلک، مسکوت است. ولی آنان نیز معتقدند که در آینده از نسل پیامبر، شخصی به نام مهدی، به خلافت الهیه خواهد رسید اما این مهدی، آن مهدی موعود شیعه نیست.
شما بر اساس تحقیق و تشخیص خود، و تحلیلی که از این ماجرا دارید، کدام یک از این دو مذهب را انتخاب میکنید؟ چرا؟
آیا همچون سقیفیون، فکر میکنید رشتة خلافت الهیه گسسته شده و بشر به حال خود واگذار شده است و خداوند به نقض غرض که از نظر همه اهل علم بر خدا محال است، راضی شده است؟ یا خدای متعال به همان انگیزهای که خلیفه را در زمین قرار داد، به همان انگیزه خلافت را دوام بخشیده است؟
موفق باشید