آیا زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند
یا خود شما
زمزمه شما ست
شاملو
فقط این بار را اختصاصی تصمیم دارم برای دوست بسیار کوچکم یک خاطره به یادگار بگذارم...آری شاید سال 74 یا شاید بیشتر بود من در یک مدرسه ای که بچه ها بیشتر از خانواده هایی کم درامد مشغول به کار بودم روز معلم نز دیک بود و من به خاطر آنکه والدین دچار دردسر نشوند آوردن حتی یک شاخه گل را هم ممنوع کردم یک روز که شاید 13 اردیبهشت بود رضا پس از ورود من به کلاس با لبخندی که تمام صورتش را پو شا نده بود به من نگاه کرد وبدون مکث یک پلاستیک سفید را نشانم داد و گفت :بیا روزت مبارک .اگر قبول می کردم شاید بچه های دیگر هم مجبور می شدند چیزی باخودشان بیاورند برای همین تصمیم گرفتم در لحظه آخر آن هم به سختی بپذیرم پس گفتم :نه من قبلا گفته بودم نیازی نیست.زنگ بعد رضا سر کلاس نیا مده بود اما کیفش بود با شتاب به حیاط مدرسه را نگاه کردم ولی نبود بیرون درب بزرگ مدرسه بعداز یک فضای خالی خا کی کنار یک درخت کاج نشسته بود با عصبا نیت به طرفش رفتم تا آمدم چیزی بگویم دیدم از فرط ریختن اشک چشمهایش قرمز شده بود و آن کادو را مانند یک شیئ مقدس به سینه می فشرد وقتی به رضا گفتم باشه خیلی ممنون انگار دنیا را بهش دادند تا مدتها سر خوشانه با خود می خندید...این موضوع برای همیشه در ذهن من حک شد الان نمی دانم او کجاست ؟ رضا باکت شلواری تیره و چروک و با لبخندی بر لب ....