بیش از یکسال پیش بود که من اولین رمانم رو به پایان رسوندم. با نام سپیده در تاریکی. خیلی ذوق و شوق داشتم برای چاپ کردنش. اما متاسفانه وقتی با یکی دو تا انتشارات صحبت کردم، که آشنا هم بودن، منو از چاپ داستانم منصرف کردن و خیلی دلسرد شدم. می گفتن همه این ذوق رو اول کار دارن، اما هزینه ی بسیاری رو متحمل می شن و تا بیان جابیفتن، یکی دو سالی طول می کشه. کسی از یک نویسنده ی جوان بی نام و نشان استقبال نمی کنه و اون موقع است که همه ی ذوقشون کور می شه.
رمانم رو به چند نفر داده بودم بخونن که نظرشونو بگن. اغلب نظراتشون مثبت بود و می گفتن چرا چاپش نمی کنی. البته خودم می دونم که اشکالات فراوانی داره و شاید حتی به درد چاپ توی یه مجله ی خیلی معمولی هم نخوره. اما خب دیگه، کار اول بود و خیلی ذوق داشتم. اما هر چی گذشت دلسردتر شدم. انگار هیچ کس براش ارزشی نداشت. هیچ کس کمکم نمی کرد. همه فقط دلسردم کردند. شاید اگه یکی پیدا می شد که کمک می کرد تا من اونو چاپ کنم، الان رمان سوم یا چهارم رو هم نوشته بودم! اولین رمانم نزدیک نه ماه طول کشید. تا همین چند روز پیش هم بعد از اینکه دیگه از چاپش منصرف شدم، دست این و اون بود که بخوننش. چند روز پیش از دست عمه ام به دستم رسید که برام یه یادداشتی هم روش گذاشته بودن. کلا عمه هام رو خیلی دوستشون دارم. چون اخلاق خیلی خوبی دارن و با صفا و با محبت هستن. اگر چه خیلی وقتا توی سراغ گرفتن از ما یا دعوت کردنمون توی مهمونی هاشون، به دلیل یه سری اختلافات عقیدتی و فکری، سستی می کنن، اما هر وقت هم که می بینمشون یا ارتباطی باهاشون دارم، از دیدنشون شاد می شم و به آدم محبت نشون می دن. شاید همون دیر به دیر دیدن ها هم باعث می شه حرمت ها حفظ بشن و محبت ها همچنان سر جای خودشون بمونن.
عمه ام این یادداشت رو با خط قشنگی برام نوشته بود که من ازش ممنونم: سلام دست شما درد نکند مائده جان این داستان برای شروع خوب بود، اما می دانی که اشکالاتی هم داشت. بیشتر ازدواج های غلط، با سوختن و ساختن طی می شود (البته در کشور ما) این داستان پایان خوبی داشت. درس خوبی هم می داد به کسانی که چشمشان به زرق وبرق دنیاست و خوبی ها را نمی بینند. کمی در توصیف کردن زیاده روی کرده ای. احوالپرسی های عادی هم لازم نیست نوشته شود که مثلا زن عمو حالشون چطوره و ... بهتر است دخترها هدفی بالاتر در زندگی داشته باشند. فقط تکیه به ازدواج و شوهر نکنند، کسی را انتخاب کنند که تقریبا با هم در یک مسیر باشند. زندگی فقط عشق بازی نیست. در پایان به نویسنده ی جوان، تبریک عرض می کنم.
پی نوشت1: این نامه رو نوشتم، چون حس محبتی خاص رو در من نسبت به عمه ام و توجهی که نشان دادند، ایجاد کرد. من کلا از این عمه ام خیلی چیزا یاد گرفته ام. روش زندگی کردن و تربیت بچه ها و ... ماشالله بچه های این عمه ام، تمامشان افراد بسیار موفقی در فرانسه، امریکا و ایران هستند. پی نوشت 2: خدا رو چه دیدی!؟ شاید یه روز چاپش کردم یا نه!! شایدم یه روز، دیگه تصمیم بگیرم بذارمش روی سایت تا هرکسی خواست دانلود کنه و بخونه. نمی دونم آینده چطور می شه!