تهِ تهِ دیدن
اَ 100
چشم در چشم، و نگاه اندر نگاه... به کجا میرسیم؟ به بینهایت چشم و بیشمار نگاه! آه! خدای من چه قدر وحشتناک و هراسانگیز است اگر به این معمای رازآلود پی ببریم که نهایت هر دیدنی ”کوری“ و ”ندیدن“ است و نهایت هر چشم و هرنگاهی، بیچشمی و بینگاهی و جز خود چشم و خود نگاه همه و همه، هرچه هست، قصه و افسانة است که از مغزِ انسان میتراود. تصویر فوق، ته ته تمامی نگاهها ست: فلسفی یا غیر فلسفی فرقی نمیکند. تهِ تهِ نگاه خودِ نگاه است: تصویر فریبآلود و معکوس از جهان، از انسان، از هر آنچه میبینیم، هر آنچه در نگاه ما پدیدار میگردد: نفسِ چشم، نفسِ نگاه.
چشم در چشم، نگاه در نگاه، چیزی دیگری وجود ندارد؛ دیدن، نه دریافتِ یک امرعینی، بلکه تلاقیِ چشم با خودش است و تلاقیِ نگاه با نگاه. هرچشمی و هرنگاهی، حتی نگاهی تند و تیز کاهنان و جادوگرانِ که تا ”عالمِغیب“ نفوذ میکند، به یک نقطة مات و کور منتهی میگردد، به لکة تیرهـوـتاری که هیچ چیز نیست، و در عینحال همه چیز در آن و با آن دیده میشود. این نقطة تیره را نخستینبار ”لکان“ تشخیص داد. اسلاوی ژیژک تفسیرهای مفصل بر این نگاه لکانی نوشته است، اما ”آنه کُلر“ سعی کرده است معرفتِ بصری که لکان آن را در روانشناسی کشف کرد، با تصویر فوق به ما نشان دهد؛ در این تصویر دور باطل نگاه تا بینهایت ادامه مییابد ودر آن جز تسلسل”پوچی“ نگاه حقیقتِ دیگری وجود ندارد. اگر دیدگاه فلسفی هگل را که برای ما تا این حد جاذبه دارد، به زبان تصویر بیان کنیم چقدر وحشتناک میشود. به راستی سوژة ”هگلی“ که کوشش میکند جهان را دریابد، در کجای این نگاه قرار دارد؟ سوژه، حتی سوژة هگلی رهیده ”از خودبیگانگی“، به غلط تصور میکند، به امر مطلق دستیافته است؛ سوژه خیلی اگر زور بزند به نگاهش میرسد؛ آنچه سوژه میبیند و در مییابد، نگاه خودش است. در واقع تهِ ته همة نگاهها به یک نقطة بیمعنا و خط خورده برخورد میکند؛ به نقطة تهی که وجود ندارد، زیرا جز خودِ چشم و خود نگاه، چیزی دیگری نیست و هر آنچه میبینیم هیچ اندر هیچ است؛ تنها زنجیرهای از ”ناـهستها“ است که در برابر چشمانِ قدر برافراشته و به حیث امر ”هستومند“ ما را مجذوب نموده و فریب میدهد.
بیتردید فهم این امر که تهِ تهِ نگاه فقط خود نگاه است و لاغیر، ما را به وحشت میاندازد، اگر آن دوستِ که در نظرِ ما زیبا جلوه میکند و ما سعی میکنیم “فراق را به فراقِ او مبتلاسازیم“، چیز جز خودِ ما و نگاهی ما نیست و همة نالهها و دردها و مویههای مان همان ”اناالحق“ شورمندانة حلاج است و ما ”مشرکانه“ خویشتنرا در دیگری جستـوـجو میکنیم، پس تمامی رویاها و آرزوها برباد است و همهچیز هیچـوـپوچ. اما جای نگرانی نیست، آرزوها و رویاها صرفا یک ”فقدان“ است؛ فقدانی که به زندگی ما معنا میدهد. جهان ما، مجموعة از نیستیهاست و ما همچون ”بودا“ به دنبال ”نیروانا“ـی که وجود ندارد و هرگز وجود پیدا نخواهد کرد، آوارهـایم، در مواجهه با این نیستی است که به ”خویشتنـآگاهی“ دست مییابیم و همچنین در مییابیم که تمامیِ نگاههای ما به خودِ ما متهی میشود و در نتیجه آشکار یا پنهان هرکدام از ما به نحوی ”خودـخواه“ هستیم، خویشتن را میخواهیم و جهان را آنگونه در نگاه ما پدیدار میگردد.