امشب شب قدر است، تقدیرها رقم میخورند، تقدیرهای با خیانت، تقدیرهای با شمشیر، با سرخیِ خون بر سجاده. صدایِ آشنایی در دل تاریکی شب میپیجد: به خدای کعبه رستگار شدم! اما چرا رستگار؟ مگر او رستگار نبود؟ مگر رستگارتر از او کسی وجود داشت؟ بر خود میلرزم، سیاهی فراگیر و فراگیر تر میگردد، ستارگان آسمان کم کم به خاموشی میگراید، ماه، در پشتِابرهای جهالت چهره در هم میکشد، کسی در صف خیانت به نماز ایستاده است، با چهرهی عبوس، با ریش بلند، با عمامهی سیاهی از جنسفریب و شمشیر زهرآگینِ فروهشته در نیام.
کلام، حقیر و بیمعنا به نظر میرسد، واژهها قادر نیستند حضور سرخ را ترجمه کند، کلمه، خون میشود و خون جوهر ایمان و رهایی. تنها خون امشب میتواند حقیقتِ تقدیر اندوهباری را که در این لیلةالقدر سیاه رقم میخورد، بازنمایی کند. نه، باور م نمیشود لیلهالقدر این قدر سیاه باشد، این قدر تاریک، نه، باورم نمیشود این مرد که پیشانیاش در سجده عبادت پینه بستهاست قاتل باشد، قاتل علی، قاتل عدالت، قاتل علم، قاتل عقل؛ نه، مگر میشود چاهرا از صدای علی محروم کرد؟ مگر میشود سکوت سرشار از گفتار نخلستان، با آهنگ گامهای استوار علی به صدا نیاید؟ به خدا قسم در تخیلم نمیگنجد.
علی آهسته آهسته از خانهاش دور میشود و دورتر، اوج میگیرد، هر لحظه اوج؛ فصل درخششِخونسرخ در محرابعشق فرارسیده است و فصل خیانتِ پشیانیِ پینهبسته از عبادت، فصل تکفیر بزرگترین مرد، بزرگترین ایمان. دستان مهربان علی، در خانه را بدورد میگوید، پلههای در به هم میخورند، «علی جان! به کجا چنین شتابان؟» یارا علی، جانا علی، بزرگوارا علی، مهربانا علی نازنینا علی به کدام سو روانی؟ آیا بزم رهایی از رنجهستنات در ملکوت خداوند برپاست؟ سرفرازا علی! آهستهتر گام بردار تا کوچههای کوفه آخرین صدای کفشهای پینهپینهات را به خاطر بسپارند. ای کوچهگرد عاشق! به خدای کعبه سوگند اگر تمامی فتوافروشان کوفه به تو خیانت کردند، امشب«دختران» قریهام همسرا با دخترت «زینب» تمامی دلتنگیهایت در «چاهکوفه» را «دَیدو[2]» خواهند کرد. به نظر میآید او دلتنگ است و مثل همیشه میخواهد دلتنگیهایشرا در گلوی زمین فریاد بکشد، در چاه کوفه؛ کلامش «قولثقیل[3]» خداوند است و نالهاش آواینیزار؛ گوشهای حقیر تاب شنیدن کلام او را ندارند. یک کوفه سکوت و جهالت، علی تنها میخواند آواز، یک علی دلتنگی، چاه، تنها میدهد پاسخ! موسیقیِ کفشهای پینهپینهاش در کوچهها میپچید. فرزندانش در خواب رفتهاند، فرشتگان آسمان امشب برای زینب صدای لالایی میخوانند. سکوتِسیاه و فراگیری همه جا را فرا میگیرد، نگاه علی به آسمان است و نگاه خدا به علی. من نیز او را نگاه میکنم، خیره خیره گامهایش را دنبال میکنم و میشمرم. علی مستِ رهایی از رنج «هستن» است، دلم میخواهد آخرین بیت دلخراش زندگی علی، یعنی «فزت و ربالکعبة» را به سبک «آبه میرزا» در گلوی غیچک بنوازم و فراسوی لفظ و گفت و صوت آهنگ رهایی را او را در حنجرة تارهای «دمبورةایمان» دم زنم. «گل صد برگ باغستونِدختر مالستان[4]» که صدای غمانگیزش در «چاهکوفه» افغانستان به سرقت رفت، «علی» است که امشب تنهاتر از تنهایی آهنگ رفتن دارد؛ آری علی همان انسان بسانسانی که طنین گامهای او، سرود عدالت است در تاریخ و با خاموشی طنین این گامهای که امشب آهنگ غمانگیز رفتن از آن به گوش میرسد، انسانیت خاموش خواهد شد.
علی از کنار نخلستان میگذرد! چرا به نخلستان نرفت امشب این مرد؟ نه، شاید ییتمی آمدنش ار انتظار میکشد، شاید گرسنهی در میان خرابهها منتظر است با صدای موسیقی گامهای علی در کام جانش شراب ایمان و مستی بریزد؛ نه امشب حتی نخلستان نیز تنها است، امشب یتیمان کوفه، خرابهنشیان، همه و همه مثل من در حیرتاند که این مرد، این بلندترین قلهیهستی با گامهای بلندش، اینقدر مغرور، مغرورتر از همیشه به کدام ملکوتِاعلی روان است! امشب این مرد مستِ جام عشق است، مستِ خدا و تشنهجام زلال وصال. برای وصال حتی فریاد و سوختن و خاکسترشدن هم کافی نیست، برای وصال باید رنگ سرخی شد بر چهره شفق. برای وصال، کلام کافی نیست، کلام فراق است، باید علی با وجود به استقبال معشوق برود، باید هستی علی در این لیلةالقدرسیاه قطرهقطره در جام معشوق شرابِ خون شود. باید علی امشب، نه با کلام، نه با راز و نیاز، بلکه با «هستی به سرخی خون» معشوقرا دیدار نماید؛ مولایِایمان به وادی خون قدم نهاده است تا دیگر برای همیشه نخلستان تنها بماند. امشب تنها شبی است که او آن قدر مغرور است و فرورفتهدر خویشتن که حتی یتیمان و خرابهنشیان را نیز نمیبیند، به سمت مسجد میآید پا بر فراز آسمان مینهد، ستارگان به پای او بوسه میزنند فرشتگان به سجده افتادهاند، من اما همچنان خیرهماندهام و آخرین لحظاتِ زندگی مولایایمان را به تماشا نشستهام «فتبارکالله احسنالخالقین!». آهنگ صدایش در شهر طنین میافگند؛ این صدا همان صدای نیزار است، این صدا موسیقی جانکاه تقدیر آدمی است که در این لیلةالقدر سیاه در گوش تاریخ نواخته میشود. موسیقی جان از نوای جاودان او بر میخیرد و بر تارهای روحم میپچید: الله اکبر، الله اکبر! آری او درست میگوید خدا بزرگ است، آنقدر بزرگ است که علی، آری علی این تنها مرد نخلستان در محراب نماز با خون عشق در پیشگاه او برخاک بوسه میزند.
سیمای او درخشش خاصی دارد، سیمای آفتابسوختة که روزها در نخلستان به آبیاری مشغول است، صورت علی تابان است و در «کومههای آفتو زدِه[5]» او نور خدا متجلی است. سرخوش کجایی؟ و چرا امشب سکوتکردهای؟ در این شبِ سیاه و سرد، در آیینه وجود علی «رویِماه خداوند» میدرخشد و «کومه»-های علی سوختة آفتابِ ملکوت است. علی از شادی در خود نمیگنجد، علی امشب «فراقرا به فراق» مبتلا خواهد ساخت؛ چیزی نمانده است که فراقِ فراق را با جوششِ شراب سکرآور خون جشن گیرد و لبان تشنهی محرابرا با پیالة خون سیراب نماید. لبخندی رازگونِ به نشانه رهایی بر لبانش نقش بسته است؛ اندوهی عمیق چهرة زمین و زمان را فراگرفته است، ماه از شرم در پشتِسکوت نخلستان ناپدید گشته و خورشید از آمدن میهراسد. چاه، احساس تنهایی میکند، واقعه نزدیک است، واقعه حتمی است:«اذا وقعتِالواقعة، لیس لوقعتها کاذبه[6]» به نماز میایستد، بازهم الله اکبر. دیری نمانده است که علی از «رنجهستن» رهایی یابد، چند ثانیه بیشتر باقی نمانده تا علی رستگار گردد. دلش از عشق لبریز است، باید جام وصالرا تا ته سر بکشد: «سبحان ربیالاعلی و بحمده»، سرانجام لیلهالقدر سیاه رقم میخورد، شمشیری زهرآگین آغشته به زهر جهالت، بر فرق او فرود میآید تا تقدیر سیاه تاریخ در خون سرخ او رقم بخورد. شمشیر! واحسرتا! شمشیر. آخرین بار صدای او به گوش میرسد:«به خدای کعبه سوگند رستگارشدم»، این آخرین آواز، این آخرین فریاد اوست هنگامی که زخم سر او شرابِشمشیر را حس میکند. خون از چشمة حقیقت فواره میکشد، زین پس تا ابد خورشید در دامن شفق با نور خود، خون سرخ علی را در پرده آسمان نقاشی خواهد کرد و این خونسرخ، پایان لیلة القدر سیاه رهایی از رنج هستن معنا خواهد داد. خون، آخرین سرود هستن است، آنگاه که کلام به پایان میرسد؛ رویایی هستن را او بسیدور از کوفه، در ماه، در خورشید، در خدا، و فریادهایش جستجو میکند، تنها چیزی که در حنجرة کهنه زمین میماند نالههای او است.
جانا علی، مهربانا علی، رستگارا علی، چه کسی تو را کشت؟ این مردی که در صفِ نمازت ایستاده است؟
به خود میلرزم؛ بازهم دوران سیاه آغاز شد، دورانِ تاراج و فتوا فروشی. مردی با پیشانی پینه بسته از عبادت علیرا کشت، نه باورم نمیشود! آخر، این مرد مسلمان است و قرآن میخواند. آیا اشتباه نمیکنم؟ نه، درست میبینم. این مرد قاتل است، این مرد علیرا کشت. چشمم را میبندم، چهرة علی در تاریخ تکثیر میگردد، از شادی بر خویشتن میبالم. به علی خیره میشوم، باز هم عدالت با همان گامهای بلند و استوار در روحم جاری میگردد تا به کسالت و افسردگیِ یک قرن سکوت و آوارگی پایان دهد. بازهم علی، اینبار اما نه در کوفه که در کابل، شبها در میان ویرانههای سراغ یتیمان را میگیرد، سراغ بیسرپناهان را. باز هم همان ایمان، همان گامهای بلند استوار. صدای «الله الله، احد احد» بلال در حنجرة تفنگ «صادقسیاه» تکرار میگردد و «ابوذرغزنوی» همان «ابوذرغفاری» است، با قامتِ بلند و استوار. کابل، همان کوفه است، 22 حوت، لیلةالقدر سیاه تاریخ، و «علی» همان «علی» و «زینب» همان «زینب[7]»، با این تفاوت که «زینبکابل» بسیار تنها است، سوگوار «پدر» اما تنها تر از «زینبِکوفه».
آری بازهم علی! چشم باز میکنم لیلةالقدر سیاه از راه فرا میرسد، بازهم همان روز واقعه، جسد تکهتکه شده صادقسیاه را میبینم و علیرا آراسته در قبای خون، در قبای سرخایمان که در غروب غربِکابل بازهم زینبرا تنها گذاشته است. از کوفه تا کابل راهی نیست، کابل همان شهر فتنة کوفه است، حضور علیرا بر نمیتابد. کاش تنها علی در تاریخ تکثر میشد! نه، تنها علی تکثیر نشده است، بازهم همان ابنملجم با پیشانیِپینه بسته از عبادت کمر به قتل علی بسته و علیرا «محاربِخدا» میداند، بازهم ریش، بازهم شمشیر و «ملایقندهار(شیخآصف)» و عمامه و فتوا، بازهم هزاران دسیسه مذهبی برای کشتنِ علی! بازهم زینب، بازهم سرود دلخراش رفتنِعلی در لیلهالقدرسیاه کابل استخوانهایم را خاکستر میکند و علی غرب کابل، با وضوء خون در پیشگاه تاریخ به عبادت خدا میایستد، تارستگار شود، تارستگار شویم. یک کوفه جهل و یک کابل قساوت، و در این میان تنها دلخوشیام تندیس علی است پوشیده در قبای خون که همچنان بر من لبخند میزند:«به خدای کعبه سوگند رستگارشدم!» آیا خون سرخ او حقیقتِ حقیقتِ حقیقت نیست؟ من هنوز خواهان رویتِ چهرة رخشان علیام در سیمای تابان «عبدالعلی»، خواهان تجلی خدا در خون سرخ. علی، همان علی است، فرقی نمیکند در کوفه یا کابل، حقیقت طلوع خواهد کرد، در شکوفههای زخم علی:امروز، فردا یا فرداهای دیگر.