چو آفتاب به شمشیر شعله بر خیزد
سپاه شب به هزیمت چو دودو بگذرد
عروس خاوری از پرده بر نیامده،چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد
به جز زمرّد رخشنده ی ستاره ی صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد
شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد
به جان شکوفه ی صبح وطال را نازم
که غنچه ی دل از او بشکفد به نام ایزد
به عشقای جوانانه حسرتم،آری
چگونه یاد جوانی هوس نیانگیزد
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر هم از عاشقی نپرهیزد
صفای عشق و محبت گر از جوان یا پیر
به مردمی که به نامردی نیامیزد
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد