حالا
چندی ست که
برای دیدن دور ها
محتاج عینکم
هر چند بی آن هم
از دور
پوزخند نگاهت را می بینم
به انتهای حس خوش بینی ام.
حالا
دیر گاهی ست که
برای دیدن نزدیک
عینک میزنی
هر چند با آن نیز
نمی دانی این قطره های اشک
که بر سطح روزنامه ات می چکد
از نگاه من است یا که
از روزنامه خواندن تو..!
***************
صدای آب می آید
صدای آب می آید و من
دوباره باز با آن
میروم به جویبار ها
می روم به هر چه رود
و همه باران های باریده بر همه دفتر هایم...
صدای آب
بی عینک هم مسرورم می کند
مثل همان روزها.....
و این جنگل های استوائی در هم پیچیده وحشی زیبا را
درون ام
از احساسم
به آسمان دوردست می برد
آوید میرشکرائی دوم آوریل 2009 دو بعداز ظهر