سخنران دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت. هزار و سیصد نفر به دهان سخنران نگاه می کردند. سخنران بار دیگر دهانش را باز کرد طوری که لوزه هایش به وضوح دیده می شد اما باز هم صدایی از دهانش خارج نمی شد. برای بار سوم سخنران دهانش را باز کرد و برای چند ثانیه ای همان طور باز نگاه داشت. تمام افرادی که در سالن بودند به دهان سخنران خیره شده بودند. سخنران ناگهان فریاد زد: دیدی من شرط را بردم. دیدی گفتم همه اینجا را نگاه می کنند. ناگهان یک نفر از میان جمعیت یکی به سمت میز سخنران حرکت کرد، یک اسکناس میز سخنران گذاشت و برگشت. سخنران داد زد: قرار ما سه تا بود. نامرد. مرد است و حرفش. آن یک نفر مذکور از همان راه دور دو اسکناس دیگر مچاله کرد و به سمت میز سخنران پرتاب کرد. سخنران با صدای بلند خندید و ادامه داد: میهمانان عزیز حاضر در سالن، شرکت کنندگان در اولین کنفرانس جهانی مبارزه با فقر، ... نگاهی به فرد مذکور کرد و نیشخند زد و ادامه داد: دماغ سوختگان گرامی، حضور شما را خیرمقدم عرض می کنم.