دلم می خواهد چیزی از درونم بجوشد و فوران کند،
دلم می خواهد بیشتر خودم باشم،
دوست دارم کسی باشم که فکر می کنم می توانم،
دوست دارم بعضی نوشته هایم را خط خطی کنم،
دوست دارم بعضی خط خطی هایم را قاب بگیرم،
دوست دارم بعضی کتاب ها را دوباره بخوانم،
بعضی ها را پرت کنم از نزدیک ترین پنجره بیرون،
دوست دارم برای یک بار دیگر به کوتاه بودن عمرم فکر کنم،
این بار تصمیم قطعی تری بگیرم،
این بار دیگر حسابی سنگ هایم را وا بکنم،
این بار حرکت جدی تری بکنم،
این بار بلندتر بپرم،
این بار ... این بار ... این بار جدی تر و عاشق تر باشم،
عاشق یعنی جدی،
یعنی ماندگار،
یعنی همیشگی،
عاشق یعنی پایدار،
عاشق یعنی همین و همین و همین...
دوست دارم بروم سر بزنم به نقطه هایی از ذهنم که سال ها است فراموششان کرده ام،
بروم درست سراغ خطوطی که نگاهشان کمتر کرده ام،
دوست دارم یک حرکت اساسی بکنم،
یک قدم بلند،
جدی،
و مستمر...
احساس می کنم با آنکه اسم اینجا دم دست است،
اما روزگار دم دست زندگی کردن تمام شده است...
این جا تا پیش از این یادداشت 1111 یادداشت دارد،
یعنی من از 0000 به 1111 رسیده ام...
حالا وقت یک حرکت جدی است...
باید تا 2222 را طور دیگری سپری کنم...
نوشتن یا ننوشتن، مساله این نیست
مساله باز هم همان بودن یا نبودن است...
بودن یا نبودن...