خدای من سفید است، خدای تو آبی،
من قول می دهم اگر تو خدایت را بغل کنی،
من قول می دهم اگر دستت را روی شانه های خدایت بگذاری،
من قول می دهم حتی اگر سرت را روی پای خدایت بگذاری،
خدایت ناراحت نمی شود،
خدایت ناراحت نمی شود اگر رنگی تصورش کنی،
خدایت دلخور نمی شود اگر تو به روی ماهش دست بکشی،
من تضمین می کنم خدای تو بدش نمی آید اگر تو برایش جیغ بکشی،
خدایت چیزی نمی گوید اگر تو برایش دست تکان بدهی،
خدایت دوست دارد تو به یادش لب پنجره انار بگذاری، اگر زمستان است،
یک قاچ هندوانه بگذاری اگر تابستان است،
من قول می دهم اگر تو خودت را با خدایت در حال دویدن تصور کنی،
من قول می دهم تو اگر با خدایت روی چمن های پارک نزدیک خانه اتان قدم بزنی،
من قول می دهم تو اگر با خدایت شوخی کنی،
خدایت ناراحت نمی شود...
خدای بی نیاز تو، تو را دوست دارد،
خدایت مثل مادری مهربان نگاهت می کند،
مثل پدری نگران برایت آرزو دارد،
خدایت مثل یک خواهر دوست دارد تو همیشه خوب باشی،
مثل یک برادر برایت غیرتی می شود،
خدایت ... خدایت ...
دوست دارم با همه وجودم برایت بنویسم که خدایت چقدر تو را می خواهد،
و چطور منتظر است تا صدایش بزنی، تا جوابت دهد،
دوست دارد بخوانی او را،
تا تو را بخواند...
بی خیال همه چیز شو یک بار برای یک ساعت،
سجاده ات را ببر بگذار به سمت قبله
حس کن قرار است با خدایت حرف بزنی
نگاهش کنی
و شروع کن ...
پ.ن. من هر لحظه ممکن است تصمیم بگیرم و یک جریان جدید را اینجا شروع کنم. لبریزم...