من خیال می کنم
پس من هنوز هستم
قدم بدین وادی نهادن نیز سخت است ، آن زمان که علف های هرز تیرگی
چنبر می زند بر بالهای پرواز که بر همه وجودت
براستی گذشتن از مرز واقعیت و قدم بدین سرای نهادن نیز توان می خواهد
آری ردپای رویاها نیز دیگر روی به سوی خانه ابلیس دارد و مدام صدای
کوبش پتک های درد را بر جای جای تن خسته ات احساس می کنی ، و اندک
روزنه ای می خواهی برای جستن ، شاید تنها برای یک تنفس خالی از درد
و قلمرو خیال تنها سرای رهیدن است ، جبین بر جیب خیال می گذاری و تمنا
داری این بودن تسلسل یابد ، آخر بیداری بی دلیل به چه کار آیدت...
آخر چه شده ست که هر چه شیرینی ست در هوای این دیار و آنچه تلخی ست
در رجعتت به واقعیت زندگی...
شمیم وصل را نیز باید تنها در این دیار بوئید و دریغ و صد افسوس که دمی بالا
نمی آید و فرو نمی رود جز با دم هجر...
آخ که کویر کور این همه گلایه پایان یافتنی نیست...
در خیالم زندگی میکنم و در زندگیم خیال ، یک پا به راه خیال بر می دارم و یک پا
به انتظار خیال...
در خیالم شفافیت دلهای شیشه ای از شبنم دیدگان جاریست ، چشم ها بازتاب آینه
دل اند ، آخر آنجا هیچ غباری بر آینه دلی نقش نبسته که شفافیت دل را با خود ببلعد...
در خیالم آنچه مصلوب چلیپاست دلتنگی دریاست، آخر در خیالم وجود دریا سرشار
از آبی بودن است نه ابهام رفتن...
در خیالم همیشه کودکم، هنوز با زبان پاکی کودکانه سخن می گویم، ساده و بی آلایش..
در خیالم کلاغ قصه ها همیشه به خانه اش می رسد ، آخر دیگر در پیچ و تاب بیرا هه های
هموارتر از راه خانه اسیر نیست...
در خیالم جهان قطره ای می شود و غرق در دریای دلم...
در خیالم بالهای زیبای پروانه دیگر در اتش شمع خاکستر نمی شود و گل از برای بلبل
آوازها سر می دهد، آخر آنجا عاشقان معشوق معشوق و معشوقان عاشق عاشق خویش اند
و این است معنای عشق...
کاش می شد حجم زندگی در وسعت خیال لحظه ای جان می گرفت، آنوقت شاید تیرگی
همه تلخیها به روشنی همه شیرینیها بدل می شد...
آما آنچه هست فاصله است میان خیال و واقعیت...
ولی می دانی ما و خیالهامان واقعی هستیم، مگر نه ؟