چرا انسان هر گاه دور از غوغای روز مرگی و برتر از ابتذال زیستن به خود و به این دنیا می اندیشد و در تامل های عمیق میگردد بر دلش درد پنجه می افکند وسایه غمی ناشناس بر جانش می افتد دور از نشاط و شعف در تنهایی اندوهگین خویش می نشیند سر به دو دست می گیرد نم اشکی و با خود گفتگویی دارد و بر خلاف ،هر چه به روز مرگی و ابتذال جهانی نزدیکتر میشود به پایکوبی و دست افشانی و شوق و شعفهای کودکانه و گنجشک وار بیشتر رو میکند؟ چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه و هنر اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی تو ام است ؟چرا از روزگار ارسطو قاعده بر این است که در هنر هر چه عمیق است و جدی غمناک است و هر چه سطحی و مبتذل خنده اور و شاد؟چراانسانها و هر که انسان تر بیشتر، به عمد در طلب اثار غم اور هنری اند و دوست دار اندوه ؟
مگر نه این است که اندوه تجلی روح است که چون بر تر وآگاه تراست ، تنگی و تنگدستی جهان را بیشتر احساس کرده است؟ چرا مستی و بیخودی را دوست می دارند؟مگر نه این است که پیوندهای بسیار آنان با آنچه زیستن اقتضا میکند ، می گسلد و بار سنگین هستی از دوش روح می افتد ، فشار خفقان آور و ملالت بار ”بودن“ سبک می شود تنها در این لحظات بی وزنی است که یاد تلخ غربت فراموش می شود و چهره زنده ”هستن“ از پیش چشم محو می گردد؟ چرا روحهای بلند و دلهای عمیق اندوه پاییز ،سکوت و غروب را دوست تر می دارند؟ مگر نه اینست که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟