شمع دل دوش بپرسید که جان را چه شده؟ بابک اسماعیلی دهنه سری. (ب. الف. فانی)
ناله ای زد به پروانه که آن را چه شده؟
پر و بالت کبود و نفست واله زدود
تو بگو با من تنها که زمان را چه شده؟
تو گریزان شده ای سخت زسوز جگرم
تو که این گونه شدی، پس دگران را چه شده؟
ساکتی باز چرا، باز چه گردیده تو را؟!
زچه دردی مکنی باز زبان را، چه شده؟
ناله ای کن، تو چرا هیچ مگویی به کسی؟
چه شده گوش و دل و چشم و دهان را، چه شده؟
ناله ای، درد و فغانی، ضجه ای، هیچ، چرا؟!
چه شده، آن دل و آن عشق عیان را چه شده؟
بال پروانه بلرزید و سخن گفت که شمع!
زمن آن پرس که گویم به تو آن را چه شده!
جای آن نیست که پرسی زدل از عشق عیان
ز دل این پرس که آن زخم نهان را چه شده!
بنگر در شب «فانی» به خود و پرس زخود!
جان ما سوخت، پس آن سوخته جان را چه شده؟
روزنامه کیهان. چهارشنبه 30 بهمن 1387 - شماره 19305