خواب دیدم از انتهای دالانی دور صدایم میکنی
صدایت در انعکاس دالان میپیچید و تکرار میشد
و من هر چه میرفتم به انتهای دالان نمیرسیدم
به آن جنگل رفتم
جایی آنسوی دریاچه نقره ای
دیگر باران نمیبارید اما میتوانستی غوغایی را که در اعماق زمین رخ میداد حس کنی
جشن شادمانه ریشه گیاهان تشنه که سیراب میشدند
و هجوم حیات از ریشه ها به برگها
من صدای حیات را میشنیدم
راه زیادی نبود تا میعادگاه دور میعادگاه دیر
کنار جنگل کاج میان لشکر اقاقیا..
دیگر هیچ نبود جز هجوم خاطرات،
هجوم دلتنگی...
باران نمیبارید اما باد برگهای خیس را به رقص وامیداشت و بارانی از قطره های آب برگها بود.
آرامشی عجیب حکفرما بود
جز آنکه که گهگاه صدایی از انتهای دالانی بی انتها به گوش میرسید..