شاید فراموش کرده ای
یادت نیست؟
قرارمان را میگویم
گفتی که گوشه روزنامه صبح ات نوشته ای
در حاشیه خبر جنگهای هسته ای....
اینجا در انتظار ایستاده ام
با کفشهای سرخ
تا تو باز شناسی ام
در میان کفشهای سیاه
که با شتاب گذار میکنند در پیاده رو.
من گوش نمی سپارم
به صحبت رهگذران هرزگوی
آنان که زبان نرم در کام را
خنجری میخواهند در نیام
و طعن و دشنام نشخوار میکنند
نیش خنجرشان در من کارگر نیست
در انتظار ایستاده ام
با بالاپوشی سرخ
تا تو باز شناسی ام
در میان سایه های خاکستری
که با شتاب عبور میکنند.
تو گفتی: "بانوی زیبا! اینگونه با لباس سرخ چون لاله در چمن خواهی شد."
و امروز همه چمنها اسفالت گشته است..
من اینجا در انتظار،
گوش ایستاده ام
شاید صدای تو را بیابم.
در میان همهمه آدمها و آهنها.
صدای تو را میشناسم.
صدایی که با من مهربان بود.
همه حرفهایت را از بر کرده ام
تا آنروز که یادت افتاد که با من قرار داری
و سراسیمه آمدی
و صدایم کردی
زود پاسخ دهم :اینجا ، اینجا...
اینجا در انتظار ایستاده ام
با چتری سرخ در دست
تا تو با یک نگاه باز شناسی ام
از میان سرهای در گریبان
که با شتاب عبور میکنند..
تو گفتی: "بانوی زیبا! تابستان و چتر؟ باران که نمیآید"
و میبینی که امروز همه جا سفید است از برف.
من اینجا ایستاده ام
و انتظار را دوست دارم.
در اینجا دیده ام سایه ها در هر فصل از کجا عبور میکنند.
من میدانم گنجشکهای کوچک در کجای دیوارهای سیمانی لانه میکنند.
میدانم در روزهای داغ کدام ساعت روز پاسبانها چرت میزنند
و کودکان خیابان دور از چشمشان در حوض میدان آبتنی میکنند.
من آوازهای گدایان را از بر شده ام
و نجواهای غمگین رهگذاران را خوب میشناسم.
...
من عشق را خوب میشناسم.
رضا- آبان 83
-----------------------------------