هر قدر که رسوا باشم
هر قدر هم که سیاه باشم
مرا می پذیری،
واین لطف توست که مرا بی خیال کرده...
.: مهربان هستی:.
صبح، عهدی می بندم و شام سر به زیر بر می گردم
از دری می روم و از دری می آیم.
همه درها را هم که ببندی، باز می آیم.
همیشه راهی هست به سوی تو...
و تو، .:مهربان هستی:.
اگر غضبت را می دیدم، حساب آسان بود.
خنده ی توست
به هنگام توبه من،
که همه چیز را از ذهنم می برد...
در باب معصیت،حضورت را حس نمی کنم !
××××××
روزگاری با خودم می گفتم:
چرا ما را گدایان درب خانه ات خطاب می کنند؟
چقدر زشت که ما گدا باشیم! کثیف و زشت
گدا کسیست که فقیر باشد
تهی،بی چیز و ندار !
حتی همان روزها هم که من این حرفاها را زمزمه می کردم،
تو باز می خندیدی، و مهربان بودی
اینروزها باز هم با خودم فکر می کنم:
چرا گدا خطابمان نکنند؟
کدام صفحه اعمالمان تمیز است و زشت نیست؟
دستانمان که تهیست...درمانده هم که هستیم
و ندار...
کدام « گدا » را سراغ داری که هم چو تو « بخشنده » ای داشته باشد؟
آری، من گدایم و تو ، مهربان هستی؛ فی کل الاحوال!