...استاد گفت: «بخوان سید جان!»
شب جدایی سحر ندارد
کسی ز حالم خبر ندارد
و من خواندم و دوباره وسط کار، گریه افتادم. نشستم لب حوض و هقهق گریه کردم. استاد هیچوقت نپرسیده بود چرا و دیگران هم. لب حوض دستهایم را بردم زیر آب، آرام مشتم را پُر کردم و وقتی...
آب را که به صورتم زدم، عکس ماه و سایهی فخرالسادات که از لب بام تا وسط حوض قد میکشید، در موجموج آب و مهتاب، همراه هم گم شد.
بلند شدم و دوباره دم گرفتم. خواندم و باز هم بغضم ترکید. نه که به خاطر حرف مردم، نه. نه که نوحهخوان امام حسین(ع) شده بود بچه مطرب، نه. نه که منبر جدم را داده بودم در ازای آلت کفر به قول بابا بزرگ، نه...
تنبور شاهرضا، آدم را از خود بیخود میکرد. انگار که تنگ غروب، بالای گلدستههای مسجد داشتی... یا که مثلاً...
من هرگز نمیخواستم این دو مثل هم باشد. اصلاً از خودم بدم آمده بود. به خاطر همین، به خاطر همین که صدای چنگ بند زدهی استاد چنان بلایی سرم میآورد که انگار شب شام غریبان بالای منبر دارم...
وقتی میرفتم، دم در، فخرالسادات صدایم کرد. پاهایم شل شد، گفتم«خاک تو سرت! اگر نتوانی برای یک بار هم که شده جوابش را بدهی خیلی پخمهای، خیلی بی عرضهای!»
میخواست بداند علت گریهام را که چرا هر وقت...
«میدانی، شب جدایی سحر ندارد
کسی ز حالم خبر ندارد.»
مال شب عاشورا بود، شام غریبان، زبان حال زینب... ببینم حالا نامردی نیست که آدم...
و دوباره بغضم ترکید.