* به زودی یه یه مطلب میگم در رابطه با این هفته ...
اما حکایت من برای شرکت در مسابقه و مبارزه با ادیبان نه چندان قدر...
موضوع : درد غربت
سبک : ساده - نگارشی
محتوی : پوچ گرایی
از سر خط مینویسم. ازجایی که پایانش مث پایان خودم زیاد دور نیست. ثانیه های آخر دونه دونه دارند خودشونا میسوزونند. در ایران چنین بودیم:
زندگی مفرح و با امید . همیشه قلبم به تپش بود. هیچ گاه از دوستان غافل نبودم. دوستان خوبم چه هم جنس چه غیر اونش به هم تعصب خاصی نشون میدادیم. و با مشکلات وحشتناک ایران دوام میآوردیم و این روابط مارو زنده میگذاشت. تشنه بودم . چه جورم. تشنه بودم که برم دو دقیقه با سرعت خدا دو تا فیلم دانلود کنم. تو تورنت جرو اکتیوا باشم. تو رنکینک رپیدشیر جزو سه تای اول و دارنده گلد رپید استار شیپ باشم. به امید این آمال پاشدیم. و هالا دیگه اون روزهای خوش کوجاست. روزهایی که شب ها همشه با لبخند خوابم میبرد. روزهایی که به خاطر همفکری تسلی خاطر داشتیم... ولی در این بهت غربت چی ؟! اینجا خودش یه پای جهنمه . من دلم میخواد برگردم . ولی دیگه نه اونجا صفایی داشت . و نه مث اونوقت میشد !. اینحا هم که یه مشت کارهای تکرای همیشگی . اخه چه فایده ای.؟ این ثانیه ها کم کم تموم میشوند. همچون شمعی که سرش از پنجره اتوبوسی به بیرون است و هنگام تماشای مناظر ناگهان خاموش میشود.
خوب امیدوارم که به این متن رای هایی بدین که شایستش باشه.