خوابیده بودم. در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روز های سپری شده ام را می دیدم، خاطرات خوب، خاطرات بد، زیبایی ها، لبخندها، شیرینی ها، مصیبت ها،.... همه و همه را می دیدم . اما دیدم در کنار بعضی برگ ها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، دردها، بیچارگی ها . با ناراحتی به خدا گفتم :" روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خودم رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟ " خداوند مهربانانه به من نگاه کرد. لبخندی زد و گفت :" فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشیختی. من به قول خود وفا کردم. هرگز تو را تنها نگذاشته ام. هرگز تو را رها نکرده ام، حتی برای لحظه ای. آن جای پا که در آن روزهای سختی می بینی جای پای من است، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم! منبع: افسانه های عامیانه برزیلی