من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه ی صیاد کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه ی موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
ملک الشعرا بهار
منم روی زمین تنها ترین خاک خدا
همه تنم در حسرت یه جای پا
جزیره ام جزیره ای که همیشه تو غربتم
تنهام نزار ای رهگذر من تشنه محبتم
تو ندیدی چه غریب جزیره
یه خاکه توی آب اسیره
همیشه تو هراس مرگ
که روزی زیر آب نمیره
منم تنها ترین جزیره ی روی زمین
تو میدونی درد منو غربت نشین
جزیره ای پا بسته ام شده بمبست دنیای من
ای رهگذر شده مسموم هوای من
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیزپر دشتهای استقنا
اسر پنجه ی تقدیر میشود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقانه آزادی
فغان و ناله ی شبگیر میشود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته ی من تیر میشود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی
بگو اگرچه به جایی نمیرسد فریاد
کلام حق دم شمشیر میشود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان دیر میشود گاهی
بسوی خویش مرا میکشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر میشود گاهی