داستان قسمت دو :
من سعی میکردم هر روز خودما به گروه نزدیک تر کنم. چند روزی گذشت ... و کم کم در جمعشون تو سالن اتفاق جمیع شرکت میکردم. هر کودوم از این افراد گروه برا خودشون یلی بودند. ولی من اصلا توانایی نداشتم. اونا جمع میشدند دوره هم به قول خودشون برا شیر کردن اطلاعاتشون و لپ تاپاشونم که همیشه دنبالشون بود و با وای مکسی که تو محل بود به اینترنت وصل بودند. چون اصلا من در زمینه فناوری اطلاعات سر و سری نداشتم واقعا نمیفهمیدم که اونا دارند چی کار میکنند. ولی هر چی بود من مشتاق شدم برا حضور تو اون جمع و این که حرفاشونم بفهمم برم خودما تقویت کنم.
اولین چیزی که برام مهم بود . این بود که برم از لحاظ زبان انگلیسی خودما قوی کنم. در یک دوره چهار ماهه فشرده زبانم را در حد و اندازه ی کتابهای انتشارات مایکروسافت پرس تقویت کردم. خوب ! حداقل حرفای اون جمع که توش هم به زبون فرنگی حرف میزدند برام کمی راحت شد.
اونا سرعت رشد خیلی بالایی داشتند. مث این بود که ماشینی که تو سرازیری است را بخواهیم هل بدیم! هالا فرض کن خود ماشین بر اثر شیب زیاد و هم استارت اولیه ی در هال حرکت باشه. فقط کافیه که یه انگشت بهش بزنی! ببین چه قدر سریعتر میشه....
خلاصه ....
من باز هم از لحاظ ادراک در گروه اینقدر ضعیف بودم که دیگه نا امید شدم. چون خیلی خلاصه(کوتاه) حرف میزدند. مثلا اگر میخواستن یه جمله بگن با دو حرف مخفف به هم میگفتند. و به طور وحشتناکی برا من غیر قابل فهم شده بودند. من به دلیل اینکه عاشق ندا شده بودم تو گروه حضور پیدا میکردم. به تدریچ با شروع شدن روابطمان از گروه فاصله گرفتیم. اعضای گروه طبق قوانونی که داشتند مارو به علت نامعلومی از گروه برا همیشه اخراج کردند. ندا واقعا ناراحت بود. اما من و ندا واقعا هم را دوست داشتیم. و روابط گرمون هر روز بیشتر بیشتز میشد. چون زمینه مهاجرت در من زیاد بود. و ندا هم بدش نمیآمد به سیستامیکو برود. بنابراین تصمیم گرفتیم پرونده های ناتموم را تو ایران ببندیم و بریم برا همیشه به فرنگستان.
ندا مجبور شد که سایتشا تعطیل کنه. سایتی با این همه هیت و این همه در اومد ... به علت اعتبار بالایی که داشت با همه دم و دستگاه سایتشا به دوازده فنقور (فنقور : واحد پولی) فروخت. من هم لپ تاپم را فروختم و آس و پاس راهی فرنگستون شدیم....
ادامه داستان محله ی رویایی من در قسمت بعد همراهی کنید.
گفتم در این هفته ادبلاگ یه مطلبی بذارم که همه حالشو ببرند...تا همه ببینند که جوونا ی ایرونی چه قدر در جهان فعالند
دختر نابغه 19 ساله ایرانی جوان ترین استاد دانشگاه در جهان
عالیه صبور, دختر ایرانی- آمریکایی در سن 19 سالگی موفق به کسب کرسی استادی دانشگاه شد و بدین ترتیب نام خود را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کرد . این عنوان از 300 سال پیش تاکنون در اختیار کولین مک لورین، شاگرد فیزیکدان مشهور ایزاک (اسحاق) نیوتن بوده است. بیانیه مطبوعاتی کتاب رکوردهای گینس حاکی است عالیه صبور، جوانترین استاد تمام وقت دانشگاه است که تاریخ تاکنون به خود دیده است. گفتنی است شگفتی های این نابغه جوان تنها به رکورد جوانترین استاد دانشگاه ختم نمی شود. شاید عالیه صبور و گستره نبوغ او را باید مصداق عینی این گفته یوهان ولفگانگ گوته، شاعر و اندیشمند آلمانی دانست: دانایی به تنهایی کافی نیست. باید دانش را به کار بست. عالیه صبور در مصاحبه ای گفت: دانایی، توانایی است بویژه هنگامی که دانسته های خود را با دیگران شریک می شوی… و همین چند کلمه پرمغز کافی بود تا بیش از پیش تحسین عمومی را برانگیزد. عالیه صبور در سن 10 سالگی وارد دانشگاه شد و در سن 14 سالگی لیسانس خود را با درجه ممتاز در رشته ریاضیات کاربردی از دانشگاه ایالتی استونی بروک (در نیویورک) اخذ کرد. با این وصف او نخستین زن در تاریخ ایالات متحده است که چنین افتخاراتی را کسب کرده است. صبور، تحصیلات خود را در مقاطع کارشناسی ارشد و PHD در دانشگاه درکسل در رشته مهندسی متالورژی و مواد به پایان رساند… هنوز سه روز به نوزدهمین سالگرد تولد عالیه صبور باقی مانده بود(ماه فوریه گذشته) که کرسی استادی دانشگاه کونکوک کره جنوبی را به دست آورد.
داستان قسمت سه :
من و ندا تصمصم گرفته بودیم که با هم ازدواج کنیم. و چنین شد که اول به شهر آرزوهای خودم یعنی سانتاروزا بریم. و اونجا با هم ازدواج کنیم.
بعد از چند ماه ...
ندا سر کار میرفت و تو شرکت سیستامیکو یکی از معاونان ارشد بخش بازرگانی شده بود. و من هم مشغول شغلی که در ایران داشتم شدم. و روزانه ده ها خانم و آقا زیر دست من موهاشون را درست میکردن(با آخرین متد آرایشگری). و روزگار خیلی خوبی هم بود.
من و ندا یک زن و شوهر موفق بودیم و به عنوان ایرونی موفق هم تو شهر شناس شده بودیم. با اینکه خیلی روزگار به کاممان بود. ولی واقعا هیچ جا ایران نمیشد. یاد مطلب یکی از دوستام که تو گروه بود (به نام علی )و این چنین نوشته بود افتادم :
"اینجا خودش یه پای جهنمه . من دلم میخواد برگردم . ولی دیگه نه اونجا صفایی داشت . و نه مث اونوقت میشد !. اینحا هم که یه مشت کارهای تکرای همیشگی . اخه چه فایده ای.؟"
تصمیممان آن بود که دیگر به ایران برنگردیم. اما مگه میشد واقعا! اون محله رویایی من را بهش برنگردیم. مگه میشه اون بچه های باصفا را دوباره ندید. مگه میشه... !! دیگه طاقت جفتمون به سر آومده بود. بالاجبار کارمون را ول کردیم و گفتیم میریم ایران و دوباره میایم. اما رفتیم و دیگه هم بر نگشتیم....
با امید اینکه داستان محله رویایی من مورد اصابت ذائقه تان باشد. داستان را به پایان بردیم.
نمی دونم قرار بود این وبلاگ کامپیوتری باشد ولی از کجا ها سر در اورد (نا کجا آباد) من برادو یه شعر ادبی میزارم ولی مثل شما ادبی نیستم
چی بگم از کجا بگم دردما به کیا بگم بهتره دم نزنم حرفی از عشقم نزنم
از عشقی که گم شد و رفت عاشق مردم شد و رفت
عشقی که بی فروق نبود برای من دروق نبود
هر چند این شعر ادبی نیست ولی می خواستم منم یچی گفته باشم
چون هیشکی نخوند ونظر نداد جز مدیریت محترم پس یه کم بالاتر آوردمش!!!
پیر ما شهر ما خانه ما
پیر ما مدتی بود بر گوشه عذلت رفته وکم حرف شده بود.پس ما با هم شور کردیم تا او را حال آوریم.پس روزی به بهانه سینما او را به گردش همی بردیم.چون پای از خانقاه بیرون شدیم,چیزی همچون شهاب سه از جوارمان رها همی شد.کسی گفت:هوخشتره بود.کسی دیگر گفت:نه زانتیا بود.پیر ما گفت:رها کنید این مهملات را که به شما نشاید,آن خط فقر بود که به سوی اعلی العلّیین رهسپار بود.کمی رفتیم که به چهارراهی رسیدیم.اوتولی گاز همی گرفت واز چراغ قرمز با سرعت نور همی رد شد.یکی گفت:مثل آنکه کراکی یا مواتی استعمال کرده بوده است.گفتیم:چرا از فعل ماضی استفاده می کنی؟گفت:چون در ناصیه اش موت میبینم.پیر ما گفت:سکوت آن مرد چون شنید وزیر گفته"از کسی در آغاز سال تحصیلی پول نمی گیرند"با سرعت برای آوردن وزیر به مدرسه پسرش به وزارتخانه می رود,اما افسوس ... .گفتیم:چرا وااسفا.گفت:بیچاره نمی داند وزرا حرف زیاد می زنند،اما حتی یک چاقویشان دسته ندارد.به پارک رفتیم.بیشتر شبیه مزون و شوی لباس و موی و بینی است.منکراتی ای به یک دختر خرد ایراد همی گرفت که چرا چادرت کج است.پیر ما گفت:ای مرد برخیز برو که خانه از پای بست ویران است،تو که از مانکن ها می ترسی چرا به دخترکان بیگناه گیر همی دهی.به بازار رسیدیم.همه چیز بود جز مشتری.پرسیدیم:پس مشتریان کجایند؟گفتند:دولت فخیمه در راستای تحول خواهی همه را به سیاره مشتری صادر شده اند.گفتیم:پس شما چه می کنید؟گفتند:به حول قوه دولت سماغ می مکیم.پس بر میدانچه شدیم.بساطی پهن بود.مردی جوان غریو سر می دادکه:آهای بیا و ببر.فیلمی پرده یی،فیلمی که از جیب تهیه کننده افتاده فیلمی که وزیر ارشاد مجوز ساخت همی داده ولی اکران نمی دهد،فیلمی که چون مال دوره دولت قبلی است پس بد است.پیر ما گفت:این هم صدقه سر ارشادات صفار ماست که هیچ کس دیگر به فرهنگ اعتنا نشاید و ماست آن ریخته و الک آن آویخته.پس به سینما همی شدیم.بر سر در پرده ای بود با دو نوگل باغ زندگی که به هم می نگاهیدند.پیر گفت:شاید که این خوش آید.پس به تماشا نشستیم.چون چندی بگذشت،پیر ما بغ کرده ناگاه غریو سر داد که: "اگر گویم زبان سوزد نگویم،استخوان سوزد".پس دست محکم بر سر زده آواره کوه و بیابان شد.ما ویلان پی او روان شدیم شنیدم.پیرما صبح اول وقت به مرگ همی رسیده وسراسر جهان گرد وی آمدن و گریستن.چه روز غمینی است امروز.پس باز نفیری آمد که:
"پیرما یک روز افتاد مرد سالها جان کند وآخر مرد
ای دریغا آن همه ناکامی اش سهم من آن لپ تپ خال خالیش"
سالی که با رفتن آرتور سی کلارک شروع شد با خبر بد دیگری تکمیل شد.
نادر ابراهیمی نویسنده بی بدیل و استثنایی و خالق شاهکارهای آتش بدون دود و یک عاشقانه آرام و زندگینامه ناتمام داستانی امام خمینی پس عمری مبارزه با تمور مغزی چشمان خود را بست نا عاشقانش که در نمایشگاه امسال او پرفروش ترین نویسنده کردند تنها و خسته تر از زمانه بیرحم بمانند.
یادش تابنده و گرامی باد.