نمی دانم چگونه باید آغاز کرد؟
نمی دانم به کجا خاتمه خواهد یافت؟
نمی دانم ...
اما این را می دانم زندگی ...
همیشه به خودم گفتم خدا من را خیلی دوست دارد اما دنیا نامرده
عاقلانه انتخاب کن ، عاشقانه زندگی کن !
این جمله را شنیده ای؟
سخت است ، زندگی سخت !
یک نگاه ، یک برخورد
ولی داستان من اسم است؟!
مجنون چون نام لیلی شنیدن عاشق شدن کاری بس طرفه و اعجوبه است ...
میگویند برای یه دست آوردن چیزی باید از آن چیز گذشت . ولی عاشق چگونه ....
وقتی نام حافظ را می شنوم از خودم شرم سار می شوم .
شاید بتوان گفت که از آبروی من و تو حرف زده
خیلی دوست داشتم اون را می دیدم و ازش می پرسیدم ؟چرا؟
جوابی جز این نداره : درد عشقی کشیده ام که مپرس....
در تاریخ آمده اوضاع زندگی حافظ آشفته بوده .
از ما چگونه است؟
زندگی یک نقطه است
شاید یتونی اون را با رنگ های مختلف بکشی
اما تعریف نداره ؟!؟!
جالبه هر چند تا نقطه را که کنار هم بگذاری نمی تونی باهاش یک خط درست کنی
اما من دارم توی یک دنیا زندگی می کنم
دنیا ، نه منظورم یک کشور بود ، البته با تحریم پس یه شهره با جریمه پس یه خونه هست با دعوا؟!
یک اتاقه ، یک بدن ، یک روح
ای کاش می تونستم به اول خط برگردم و بگم
اینها را نخوانید :
* می خواستم ببینم که شما چه برداشتی از متن سبز رنگ می کنید .....
داستان قسمت یک :
از زمانی که به محله ی جدیدمون رفتیم با آدمهای زیادی آشنا شدم. من در اون زمان یک لپ تاپ چند صد هزار تومنی داشتم. رفت اومدهای بچه محلها خیلی برام عجیب بود. چندتایی از بچه ها بودند که عصرها - طرفای 5 - دوره هم جمع میشدند (جایی به نام سالن اتفاق جمیع) و بجای اینکه مثلا ورزشی یا هر کاری مرتبط با تفریح بدنی کنند میامدند و دوره هم میشستند و حرف میزدند. شاید یک ساعت . یک ساعت و نیم. سراشون تو کله هم بود و پج پج میکرند. من چون یه کم کنجکاوم دوست داشتم بدونم چرا شش هفتا پسر با یک دختر میشینند یک ساعت با هم پچ پچ میکنند.
هر روز که میگدشت از تک تک بچه های اونجا چیزهای جالبی میدیدم . فردی بود به نام "رضا" یک فرد پر ادعا ولی سرتق. چون اولین بار اون منا دیده بود تو محل . منم باش سلاملیک پیدا کرده بودم. بعد از اینکه فهمیده بودم رضا تو اون گروه چند نفره است. بهترین فرصت دیدم که حس فوران شده کنجکاوی خودما ارضا کنم. ازش سوالاتی در حد مرز خودم را پرسیدم . و اونم سر بسته یه چیزهایی میگفت بهم. مهمترین چیزی که فهمیدم اونا آدمای سالمی هستند و همشون به یه نوعی دمشون را با آی تی به هم دوختند. کم کم با بقیه اون چند نفر آشنا شدم. شخصی بود به نام "نادر" . بچه ای توپر و توانا. مثلا به سه زبان مسلط بود - غیر از زبون خودش - و در سن کمی که اون داشت برام یه کم تعجب انگیز شده بود. شخص دیگری بود به نام "کیهان" این هم خیلی بارش بود. میخواست بره سیستامیکو و عشق فرنگ بود. شحص دیگه ای بود به نام "علی" پسر قد بلند و لاغر و سیگاری. معمولا پای ثابت نبودن تو جمع بود. پشت سرش خیلی حرف میزدند. میگفتند با دوست دخترش مرتب دعوا میکنه و روزی پنج شش تا پاکت سیگار میکشید و ... . ولی الکی تو جمع نبود. به گفته همونایی که براش حرف در میاورند روزی بیش از چند صد هزار تومن درآمد خالص داشت. یک دیباگر حرفه ای شبکه بود. شخصیت فوق العاده جالب دیگری به نام "ندا" بود. که من اصلا باورم نمشد که این بشر یه زنه. اصلا رفتارش مث یه زن نبود. بسیار منسجم و هوشمندانه حرف میزد. یک فرد کاملا خلاق و وب مستر یکی از بزرگترین سایتها بود.
خلاصه ما با این گروه بیشتر آشنا شدیم.
ادامه داستان محله ی رویایی من در قسمت بعد همراهی کنید.
* به زودی یه یه مطلب میگم در رابطه با این هفته ...
اما حکایت من برای شرکت در مسابقه و مبارزه با ادیبان نه چندان قدر...
موضوع : درد غربت
سبک : ساده - نگارشی
محتوی : پوچ گرایی
از سر خط مینویسم. ازجایی که پایانش مث پایان خودم زیاد دور نیست. ثانیه های آخر دونه دونه دارند خودشونا میسوزونند. در ایران چنین بودیم:
زندگی مفرح و با امید . همیشه قلبم به تپش بود. هیچ گاه از دوستان غافل نبودم. دوستان خوبم چه هم جنس چه غیر اونش به هم تعصب خاصی نشون میدادیم. و با مشکلات وحشتناک ایران دوام میآوردیم و این روابط مارو زنده میگذاشت. تشنه بودم . چه جورم. تشنه بودم که برم دو دقیقه با سرعت خدا دو تا فیلم دانلود کنم. تو تورنت جرو اکتیوا باشم. تو رنکینک رپیدشیر جزو سه تای اول و دارنده گلد رپید استار شیپ باشم. به امید این آمال پاشدیم. و هالا دیگه اون روزهای خوش کوجاست. روزهایی که شب ها همشه با لبخند خوابم میبرد. روزهایی که به خاطر همفکری تسلی خاطر داشتیم... ولی در این بهت غربت چی ؟! اینجا خودش یه پای جهنمه . من دلم میخواد برگردم . ولی دیگه نه اونجا صفایی داشت . و نه مث اونوقت میشد !. اینحا هم که یه مشت کارهای تکرای همیشگی . اخه چه فایده ای.؟ این ثانیه ها کم کم تموم میشوند. همچون شمعی که سرش از پنجره اتوبوسی به بیرون است و هنگام تماشای مناظر ناگهان خاموش میشود.
خوب امیدوارم که به این متن رای هایی بدین که شایستش باشه.
گرامی می داریم... روز... و روز...وسالروز...و...وهمچنین روزمعلم رانیزگرامی میداریم...
ازیه هفته پیش تاحالادانش آموزان در تدارک مراسم جشنی برای روز معلم بودند.کلی دعوت نامه چاپ کردن ودادن دست معلمهای امسال وپارسال،ولی یه اتفاق غیر منتظره – گرد وغبارشدید- مدارس استان روتعطیل کرد.وایضا جشن بچه هارو.از شانس ماست ،بعدبوقی مثلا خواستن واسه ماجشن بگیرن....
کلی پیامک اومده وهمه هم نوشتن "روز معلم مبارک" دریغ از یه ذره ذوق. تازه یکی گفته باید دعوتی بدی. یعنی چی اونوقت؟
خودم هم برای خیلی ها نوشتم که "روزم مبارک"(چیه؟خوب بیچاره ها یادشون رفته بود،بایدبهشون یادآوری می کردم.)
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که فرزندمراعشق بیاموزودگرهیچ(باز چیه؟خودم میدونم)
آری امروز روز من است
نه برای هدیه های رنگارنگ
نه برای گلباران سوسن ویاس
همه گلهای زندگی همراه من است.
هیییییییییییییییییییییییییییییییی روزگار
هنگامی که از فیثاغورس پرسیده شد رفیق چیست؟
جواب داد: “کسی که من دیگریست بدان گونه که 220 و 284 هستند.” مفهوم عبارات بالا از نظر ریاضی چنین است: مقسوم علیه های 284 عبارتند از: 1?2?4?71?142 که مجموعشان 220 است و از طرف دیگر مقسوم علیه های 220 عبارتند از: 1?2?4?5?10?11?20?22?44?55?110 که مجموع اینها برابر 284 است.
فیثاغورسیان چنین اعدادی را اعداد متحابه (دوست دار هم) می نامیدند. با اینکه کشف چنین اعدادی برای یونانیان مشکلات زیادی را به همراه داشت اما کار مورد علاقه یونانیان بود. بهرحال کشف اینگونه اعداد پیشرفت زیادی نداشت و تا بحال سه زوج دیگر از این اعداد کشف شده اند که به قرار زیر می باشند: 17296 ? 18416 که در سال 1636 میلادی توسط فرما شناسایی شد. 9437056 ? 9363584 که توسط دکارت ارایه گردید. 1184 ? 1210 که توسط پاگانینی در سال 1867 میلادی معرفی شد. سوالی که تاکنون ذهن ریاضیدانان را به خود مشغول کرده اینست که آیا بینهایت از این زوجها وجود دارد یا خیر؟ البته هندیها اعداد متحابه را قبل از فیثاغورس شناخته بودند. همچنین قسمتهایی از کتاب مقدس را میتوان یافت که نشان می دهد یهودیان چنین اعدادی را مبشر سعادت می دانستند. نکته جالب دیگر داستان مورد تردید یک شاهزاده دوره باستان است که نامش بنا به علم حروف برابر عدد 284 بود. این شاهزاده سالهای سال دنبال دختری برای ازدواج میگشت که نامش برابر عدد 220 باشد و معتقد بود که این عامل باعث خوشبختی در زندگی او می شود.
هیچکس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سالها می گذرند
وتودرقرن خودت می مانی
ما از این قرن نخواهیم گذشت
با قطاری که کسان دیگری ساخته اند
هیچ پروازی نیست برساند مارا به قرن دگران
مگرانگیزه وعشق
مگراندیشه وعلم
وتقلا وتلاش ...
داس بی دسته ما
سالها خوشه نارسته بذری را می چیند
که به دست پدران ما برخاک نریخت...
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را
در نگاه تاریخ
درنگاه فردا...
قدر این لحظه بدان
قدراین عمربدان
زندگی ساعت دیواری نیست
که اگرهم خوابیدبتوانی آنرا
به همین کوتاهی کوک کنی
برسانی خودرا
به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست
که آنراموجی
بکشدتاساحل...
بخت از آن کسی است
که مناجات کند باکارش
ودراندیشه یک مساله خوابش ببرد
وکتابش رابگذارد زیر سرش
وببینددرخواب
حل یک مساله را
باز با شادی درگیری یک مساله بیدارشود
بخت از آن کسی است که چنین می بیند وچنین می کوشد
دراین خانه رخوت بگشا
بازهم منتظری؟
هیچ کس بردراین خانه نخواهدکوبید
ونمی گویدبرخیز!
که صبح است ،بهارآمده است...
اسب اندیشه خود را زین کن
تو بهاری، آری ...
پ ن : شعر ازمرحوم مجتبی کاشانی
بسمه تعالی
دل نوشته ای درباره مشکلات فرهنگی
(همراه با نگاهی گذرا به فیلم دایره زنگی)
سخن از فرهنگ ومغفول ماندن آن در کشور،دیگر تبدیل به کلیشه ای تکراری وپررنج شده است که گویا طلسم آن به این زودی ها شکسته نخواهد شد.
پس از وقوع انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی تمام قوای فکری وانسانی نیروهای تازه نفس انقلاب صرف مقابله با جنگی شد که هرچند این نبرد با دشمن متجاوز باعث ایجاد فرهنگ ایثار وشهادت در جامعه شد،اما به علت آن که در طی این هشت سال نیروهای انقلابی باتمام قوای خود در حال دفاع از انقلاب ومیهن اسلامی بودند فرصت آن پیدا نشد تا سیاستگذاری های اساسی برای فرهنگ این کشور صورت پذیرد.
پس از پایان جنگ وروی کار آمدن دولت سازندگی