گاهی بدون اینکه قصدی داشته باشم ؛ به گذشتههای دور میروم . خیلی دور ؛ به سالهایی که خاطراتشان را در روح من ماندگار کردهاند . راستش دقیقا نمی دانم این منم که به سراغ خاطرات میروم و یا خاطرات به سراغ من میآیند . گاهی بدون اینکه به خواهم چیزی را در گذشته جستجو کنم و بدون اینکه بخواهم با خاطراتم همآغوشی کنم ؛ خودم را در آغوش خاطرات رها میبینم . مدتهاست که مطمئن هستم که قسمتی از وجودم شدهاند و با من زندگی میکنند . بدون ارادهی من رفت و آمد میکنند . گاهی در عشقبازیهای کودکانهام غرق میشوم . زمانی در آغوش مادرم ؛ زیباییهای محبت را تجربه میکنم و در نگاه پدرم به تصویری خیره میشوم که در آینده تنها تصویر زیبای من خواهد بود . نمیدانم کی بود و چگونه بود . اما می دانم که بیگانه نبود . گاهی به اولین نظربازیهای کودکانه فکر میکنم . و گاهی هم به بازیهای کودکانه . اما چیزی که برای من خیلی جالب است و خیلی اهمیت دارد ؛ این است که چگونه این تصاویر با تصاویر امروز من منطبق میشوند و مرا دوباره به امروز پیوند میدهند . چرا من در این آمد و شد نقشی ندارم ؟ چرا من رها میشوم و همراه آنان میروم ؟ و چگونه است که بدون اراده باز میگردم ؟ گاهی خودم را کودکی میبینم که بزرگ شده است ؛ کودکی که بزرگتر از جسمش شده است و جسمی که توان محافظت از روحش را ندارد . و گاهی افکار کودکانه در جسم بزرگ من حلول میکنند و کوچک بودن من را نقش میکنند و من بیتاب میشوم . بیتاب دوگانگیهای روح . بیتاب لحظههای بیقراری روح . آنچه میبینم آرزوهای من است و یا آنچه میبینم واقعیتهایی است که روزی بر من گذشته است ؟ آیا تمام خاطرات ما واقعیت دارند ؟ آیا ممکن است امر بر ما مشتبه شده باشد ؟ آیا فکر کردن به موضوعی خاص ؛ تصویری به شکل آرزوهای ما ترسیم نمیکند ؟ آیا تمرکز بیش از اندازه مرزهای آن را گسترش نمیدهد ؟ توهم چقدر میتواند نقش داشته باشد ؟ آیا دور بودن ما از گذشته باعث زیباتر شدن آن شده است ؟ آیا فکر میکنیم که تصویر حال ؛ روزی در ما دوباره زنده میگردد و ما را با خود به امروز بازگشت میدهد ؟ اگر چنین باشد و اگر چنین فکر میکنیم ؛ با این تصاویر که در حال وقوع میباشند چگونه برخورد می کنیم ؟ چه قسمتهایی از زندگی ما به خاطرات تبدیل میشوند ؟ آیا ما دخالتی در این انتخاب داریم ؟ هرچه هست ؛ چه خوب و چه بد ؛ مهم بودن آنان و درگیر شدن ما با این خاطرات است . کسی چه میداند ؛ شاید روزی بودن ما هم برای دیگران خاطراتی باشد و ما در خاطرات آنان زنده شویم و بازگشتی دوباره به زندگی داشته باشیم . شاید بودن ما در حال بازگشت باشد و زندگی ما خیالی بیش نباشد . آنقدر در گذشته و آینده پرسه میزنیم که حال را از دست میدهیم . و گاهی مرزها را در هم میبینیم . مرزهای بودن خویش را . شاید زندگی ما در نگاه زمان ؛ جز برق خاطرهایی بیش نباشد . شاید ؛ کسی چه میداند . خاطرات ما به بلندای سایههای خیال میباشد و به کوچکی برقی در بارشهای بهاری . آنان در ما زیست میکنند و ما در آنان . نمیدانم الان من با کدام قسمت بودنم مینویسم و با کدام قسمت میخوانم . شما چه فکر میکنید . آیا فعل گذشته در آینده ؛ از حال عبور میکند و یا از حال تنها برای حرکتی دوباره سود میبرد ؟ ...
...........................................................
این قصه سر دراز دارد ...
می توانی جهانگرد باشی و
همیشه مسافر
و مثلا تماشا کنی
روشن شدن هوا را
نرم نرمک
صبحگاهان کنار بسفر
مثل تماشای آبی کبود مدیترانه
زیبائی بی نظیر فلورانس
کویر لوت و
قلعه رودخان
جنگل های سیاه
یا که
سقف های شگفت انگیز
خانه ها
در ماسوله
غروب خورشید بر کناره سن
یا که از فراز ایفل
و حس قصه در سنگریزه های زیر پا
در ویلا بورگز......
*******************
تماشای حبابی
یا که
مناره ای...
همه را نگاه کن
اما اگر که بیائی و
عمیق و راست در چشمانم نگاه کنی
کمیاب ترین دیدنی ها را
تماشا می کنی:
شوریدگی...
شیدائی....
طپش دیوانه وار قلبی..
تنها در هوای دیگری......
آوید میرشکرائی 1 آوریل 2009 هفت صبح استانبول
چه خوب که تماشایت کردم
هر چقدر که می خواستم
هر کجا که دوست داشتم...
کناره آرام بازوانت
وقتی به آن می آویزم شبانگاهان
یا که قامت خدنگی
که از کنار می نگرم
وقتی در بر می گیرد مرا.
نگاهت را
وقتی با نگاهم یکی می شود
یا که چهره خفته آرامی که
سر بر سینه ام نهاده و
در یکا یک طپش های شوریده قلبم
نام خود را
به یاد می آورد.
آوید میرشکرائی اول آوریل 2009 استانبول هفت صبح
یورش می کند انگار
وقتی که از آن می هراسیده ای همیشه
نگاه می کنی به آینه و
دیگر به یاد نمی آوری
باز تاب تلائلو شفاف حیات را
یا که اگر هنوز آنجا باشد..
در خطوط ریز بیرحمی
گوشه چشم هایت..
یا جائی از نگاهی که
تجربه بیخوابی و درد یک عمر را
فریاد می کند
یا که بر کناره فربه
اندام در هم شکسته ای که
هنوز
زیبائی گذشته های دور را
چون یادگار
بر سر تماشای نگاه های دیگران
آوار می کند.
هراسیده باشی از آن
یا نه...
آمده ست و
بر سرت
عمر رفته را
فریاد می کند
آوید میرشکرائی دوم آوریل 2009 استانبول
حالا
چندی ست که
برای دیدن دور ها
محتاج عینکم
هر چند بی آن هم
از دور
پوزخند نگاهت را می بینم
به انتهای حس خوش بینی ام.
حالا
دیر گاهی ست که
برای دیدن نزدیک
عینک میزنی
هر چند با آن نیز
نمی دانی این قطره های اشک
که بر سطح روزنامه ات می چکد
از نگاه من است یا که
از روزنامه خواندن تو..!
***************
صدای آب می آید
صدای آب می آید و من
دوباره باز با آن
میروم به جویبار ها
می روم به هر چه رود
و همه باران های باریده بر همه دفتر هایم...
صدای آب
بی عینک هم مسرورم می کند
مثل همان روزها.....
و این جنگل های استوائی در هم پیچیده وحشی زیبا را
درون ام
از احساسم
به آسمان دوردست می برد
آوید میرشکرائی دوم آوریل 2009 دو بعداز ظهر
فرو تر می روم انگار
خوابم و
هر لحظه فروتر می روم انگار
در تاریکی دور عمق این آب های بیگانه
رودی...........
دریائی.................
یا که تنها دریاچه ای...
با خزه های پیچیده و تیره
که غمق تیره آب را
از این هم
تیره تر میکنند......
****************
فریادم اما
صدائی ندارد
آن زمان که فغان می کنم
با دهان پوشیده از خزه:
آب که اما آبی می نمود...!
آب که اما اینهمه سرد نمی نمود...!
آب که اما اینهمه تاریک نبود....!
****************
تو آدم ها را اما
در یک سبد می ریزی و
به دوش می کشی
بزرگتر ها
آنجا می مانند و
کوچکتر ها
از لابلای سوراخ ها
می گریزند
***************
خدا کند....
خدا کند فقط
وقتی که می رسم
هنوز....
بر سبدم
به جا مانده باشد
کسی.....
آوید میرشکرائی 24/4/2009 دوبی چهار عصر