اگه می تونستی در قلبم راه یابی در آنجا می دیدی
زمزمه ی ملایمی به گوش می رسد
و می گوید تو را دوست دارم محبوب من
اگه می تونستی در اعماق روحم قدم بگذاری
می دیدی آن بیچاره سرگردان در جستجوی تو هست
و می گوید تو را دوست دارم ماه من
اگه می تونستی از راز درونی و آه سینه سوز من آگاه شوی
می دیدی که از میان آن شعله سرکش و جان فرسای
من صدای حقیقت و ملایمی که در جان من طنین انداخته
به گوش می رسد که می گوید تو را دوست دارم
اگه می تونستی نگاه های پی در پی چشم اشکبارم را
بفهمی احساس می کردی کسی می گوید دوستت دارم خوب من
اگه می تونستم تمام اندیشه های دردناک را برایت بنویسم
کتاب ها می شد ولی ذره ای از اسراری که مدت هاست
مرا رنج می دهد برایت بازگو می کنم و تا آخرین لحظات عمرم
می گویم : دوستت دارم
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبراللیل والنهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
ای تو بهار حسن بیا کان هوای خوش
ابر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آنجا مبارکست
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست
آخرین ترانه بودی روی این لبای خسته
آخرین کنج رهایی پشت این درای بسته
عاشقت اهل زمینو و دل تو تشنه پرواز
با صدای خوندن تو معنی شد واژه آواز
به کویر تشنه دادی همه ابرا رو نشونی
اما انگار قصه می گفت نمی شه با ما بمونی
آبی ِ سبز ِ نگاتو از رو شهر ما کشیدی
آروم آروم ذره ذره دلتو از ما بریدی
حالا شهر آرزوها توی چنگ دیو اسیره
دیگه طاقتش تموم شد طفلکی داره می میره
آخرین ترانه حالا بی تو بیتاش نا تمومه
آخر ترانه ما باد وحشی جغد شومه
تو نذار که شهر خورشید بی تو شام ِ سوت و کور شه
توی دست ِ شب و خنجر بپوسه بی تاب ِ نور شه
بیا آفتابو صدا کن خط بکش رو شب یلدا
جشن روشنی به پا کن توی فصل تب وسرما
فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."
"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"
آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.
"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"
شاگرد گفت : اما این کار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."
مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."
برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو کوئیلو"
|
|
به من یک تارمو دادی امانت
که بی تو سوز دل بااو بگویم
مراتا یک نفس در سینه باقیست
امانت دار این یک تار مویم
تو میدانی که در هر تار موئی
زمو باریک ترصد راز باشد
اگر مو را زبان آشنا نیست
مرا چشم حقیقت باز باشد
نه پنداری که پیمانی که بستیم
از این یک تارمو محکم نگردد
به گیسوی دلاویز تو سوگند
که یک مو از وفایم کم نگردد
توهم ای روشنی بخش حیاتم
نمی گویم مرا پیوند جان باش
نمی گویم به دردم مرهمی، نه
به قدر تار موئی مهربان باش
چوموباریک باشد رشته عمر
بیا قدر جوانی را بدانیم
بیا با تارجان پیمان ببندیم
بیا تا پای جان باهم بمانیم
شعرست و عشق اینجاست تنهاست قلب عاشق
من یک غزل سرودم اینجاست قلب عاشق
اینجا میان غربت باران مرا نخوانده
اما ز اشک پنهان دریاست قلب عاشق
تیره است و تار اینجا من با همه غریبم
اما بدان غریبه دنیاست قلب عاشق
حرفی نگفتم از عشق یادی نکردم از درد
اما همیشه با اشک رسواست قلب عاشق
من گریه کردم آن شب ای کاش دیده بودی
از پشت اشک دیده پیداست قلب عاشق