در موا جهه با دیگران ما معمو لا با در نظر گرفتن شواهد و ژست های طرف مقابل عمل اجتماعی خودمان را تنظیم می کنیم مثلا به کودکی اگر لبخند بزنید واکنش او لبخند خواهد بود که این واکنش یک عمل اجتما عی است ویا بارها پیش آمده است که علیرغم علاقه ما دیگری تمایل به ادامه صحبت نشان نمی دهد وما صحبت خود را قطع می کنیم یا خلا صه می کنیم ویا در موقع بروز یک اشتباه کلامی یا در هم کشیدن چهره مخاطب می فهمیم که رفتاری نا بجا داشته ایم بعبارتی در عمل اجتماعی واقعی و رو در رو ما این تجارب را کسب می کنیم یعنی ارتباط اجتماعی با وجود دیگری شکل می یابد
راه دیگری هم هست آنقدر اجتماعی باشید که رفتار و نتیجه عملکرد خود را در ذهن پیش بینی کنید که در رابطه با کودکان خاص چندان مصداق ندارد زیرا تجربه عمل اجتماعی آنها کم است بنا براین چه بازی درمانی ویا گفتا درمانی و...با ید انتظا رات دیگری را بطور عینی ویا ذهنی در حین آموزش در نظر بگیردتا آموزش جنبه واقعی و کاربردی به خود بگیرد راه دیگر ندادن برنامه گفتگوست تا ارتباط به طور طبیعی جریان یابد و مربی فقط آن را اصلاح کند و.... تا بعد....
آیا زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند
یا خود شما
زمزمه شما ست
شاملو
فقط این بار را اختصاصی تصمیم دارم برای دوست بسیار کوچکم یک خاطره به یادگار بگذارم...آری شاید سال 74 یا شاید بیشتر بود من در یک مدرسه ای که بچه ها بیشتر از خانواده هایی کم درامد مشغول به کار بودم روز معلم نز دیک بود و من به خاطر آنکه والدین دچار دردسر نشوند آوردن حتی یک شاخه گل را هم ممنوع کردم یک روز که شاید 13 اردیبهشت بود رضا پس از ورود من به کلاس با لبخندی که تمام صورتش را پو شا نده بود به من نگاه کرد وبدون مکث یک پلاستیک سفید را نشانم داد و گفت :بیا روزت مبارک .اگر قبول می کردم شاید بچه های دیگر هم مجبور می شدند چیزی باخودشان بیاورند برای همین تصمیم گرفتم در لحظه آخر آن هم به سختی بپذیرم پس گفتم :نه من قبلا گفته بودم نیازی نیست.زنگ بعد رضا سر کلاس نیا مده بود اما کیفش بود با شتاب به حیاط مدرسه را نگاه کردم ولی نبود بیرون درب بزرگ مدرسه بعداز یک فضای خالی خا کی کنار یک درخت کاج نشسته بود با عصبا نیت به طرفش رفتم تا آمدم چیزی بگویم دیدم از فرط ریختن اشک چشمهایش قرمز شده بود و آن کادو را مانند یک شیئ مقدس به سینه می فشرد وقتی به رضا گفتم باشه خیلی ممنون انگار دنیا را بهش دادند تا مدتها سر خوشانه با خود می خندید...این موضوع برای همیشه در ذهن من حک شد الان نمی دانم او کجاست ؟ رضا باکت شلواری تیره و چروک و با لبخندی بر لب ....