می آیم دل سنگینت را بنوشم
می آیم تا دیگر شانه هایت را نبوسم
و جا پایت را جنگل شمع بکارم
می آیم تا بر لختی سینه ات ببینم
نقش زخم های مرا نکنده باشی
با برف می آیم
تا بر شانه های تو مصلوب شوم
تا بر فرق تو خیزاب های اردن باشم.
می روم اما نخواهم مرد
تا ننوشانمت واپسین رمق جامم را
نخواهم مرد
ای ذکر تماشایی!
می روم کوچه ات را پس دهم
بلیت بخت آزمایی را پس دهم
من را پس دهم
هی نگاه کن:
تنهایی من همیشه میرود
میرود...
زندگی و مرگ:سفر در صفر است
و از نها تا لا
خدا بر رحمت خود بی رحم خواهد ماند.
خاکستر اشراق را هم ققنوسی نخواهد بود
وقتی به تو شبیه کرده مرا
این عدم تشابه من با ممکنات
این لا محال که تو در سال ثالث ناپدید شوی
تا من سهراب تو باشم
عاشق میمانم اما عشق را هم نمی خواهم
عاشق می مانم اما نخواهم مرد
تا این شعر را تمام نکنم
این تمنا را
نخواهم مرد
تا معجزه ام را نیافریده باشم.
نگاه عاشقانه ات را پنهان کن
در شرم زار نفس
دم به دم ...
عشق را توقیف کرده اند.
هذیان یله بودن دشنه ایست
- بر قلب ناپاک.
حتی اگر تقدیر را چاره باشد
تخدیر را چه کنی؟
که تو از درون ویران شده ای
تو آن میکده بودی
که اکنون، در مرز کسالت
هنوز را
به روز می کنی.
جامت رنگ باخته
و صدایت نیز.
اما دلت
در این واپسین لحظه
آخرین نگاه
- خواب شیرین می بیند.
نگاه عاشقانه ات را پنهان کن
بگذار نوشکفته گل در باغ جوانه زند.
تو خفاشی
تو ...
تو چونان نقش زیبا بر کاشی
مرده ای اما
دلت زیباست
خاطرت زیباست.
نگاه عاشقانه ات را پنهان کن.
پنجره پژمرد از گریه
آه،
چه بیرحمانه فرسودم.
من آخر جوان زیبای شهر بودم.
در این غربت
در این شبها
پژمردم.
اینک،
تنها به اندیشه او
دم به دم می نهم
- تا یک دم
بر او گویم از هر چه گذشت و می گذرد.
توانم نیست
تابم نیست.
می دانم.
این دست
آن ناجوانمرد
گل نشکفته باغ را نیز روزی
پژمرده خواهد ساخت.
خواهد کشت.
می توانستم فریادی باشم
در برابر مرگ،
ولی حتی،
نمی توانم ناله ای باشم
برای درد.
آه، چه بیرحمانه فرسودم.
نگاه عاشقانه ام اما
دلم اما
در رویای شیرینیست.
توانم نیست
تابم نیست
من چه بیرحمم اگر این خواب را
از کودک کمسال چشمانم بگیرم.
نگاه عاشقانه ام را پنهان خواهم ساخت.
من چه بی شرمم اگر این چشم را
در صندوق مگذارم.
این چشم را فراموش خواهم کرد.
آه، چه بی رحمانه پژمردم.
مُردم.
از بزرگمهر حکیم می پرسند :
کارها به کوشش است یا به قضا ؟
جواب می دهد :«کوشش قضا را سبب می شود »
اگر با افرادی که مدام انتقاد می کنند دوستی کنید ، انتقاد کردن را یاد می گیرید .
اگر به افراد شاد نزدیک شوید ، شاد بودن را یاد می گیرید .
اگر با افراد بی بندوبار نشست و برخاست کنید ، زندگیتان عین بی بندوباری می شود .
واگر با افراد پرشور و حال رفت و آمد کنید ،مثل همانها می شوید .
ماجراجویان به ما کمک میکنند که ماجراجو شویم و اغنیاء ما را به غنی گشتن ترغیب میکنند .
معنی تمام این حرفها این است که ما باید اول تصمیم بگیریم که از زندگی چه می خواهیم
و آنگاه بر اساس آن خواسته ها ، همراهان خود را برگزینیم .
ممکن است بگوئید « این کار احتیاج به تلاش دارد ، راحت نیست و ممکن است به قیمت
اهانت به همراهان کنونی مان تمام شود ».
درست است ، اما این زندگی شماست .
I have watched you as you slept
In the newest part of day
I have knelt beside your bed
Gently kissed you as you lay
I have watched you as you slept
And kept the dark at bay
And as you cried out in your sleep
I"ve brushed the tears away
I"ve watched you as you dream
As the night became the dawn
As the dew was kissing the rose
I have touched your face and gone
I have loved you for a time
I have wished you were my own
I have watched you as you slept
And you have never known..........
چرا انسان هر گاه دور از غوغای روز مرگی و برتر از ابتذال زیستن به خود و به این دنیا می اندیشد و در تامل های عمیق میگردد بر دلش درد پنجه می افکند وسایه غمی ناشناس بر جانش می افتد دور از نشاط و شعف در تنهایی اندوهگین خویش می نشیند سر به دو دست می گیرد نم اشکی و با خود گفتگویی دارد و بر خلاف ،هر چه به روز مرگی و ابتذال جهانی نزدیکتر میشود به پایکوبی و دست افشانی و شوق و شعفهای کودکانه و گنجشک وار بیشتر رو میکند؟ چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه و هنر اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی تو ام است ؟چرا از روزگار ارسطو قاعده بر این است که در هنر هر چه عمیق است و جدی غمناک است و هر چه سطحی و مبتذل خنده اور و شاد؟چراانسانها و هر که انسان تر بیشتر، به عمد در طلب اثار غم اور هنری اند و دوست دار اندوه ؟
مگر نه این است که اندوه تجلی روح است که چون بر تر وآگاه تراست ، تنگی و تنگدستی جهان را بیشتر احساس کرده است؟ چرا مستی و بیخودی را دوست می دارند؟مگر نه این است که پیوندهای بسیار آنان با آنچه زیستن اقتضا میکند ، می گسلد و بار سنگین هستی از دوش روح می افتد ، فشار خفقان آور و ملالت بار ”بودن“ سبک می شود تنها در این لحظات بی وزنی است که یاد تلخ غربت فراموش می شود و چهره زنده ”هستن“ از پیش چشم محو می گردد؟ چرا روحهای بلند و دلهای عمیق اندوه پاییز ،سکوت و غروب را دوست تر می دارند؟ مگر نه اینست که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟
ای که این همه در ستایشت گفتند و ستایشت عاقبت گفته نشد،
ای که بسیار در وصفت سرودند و صفاتت سروده نشد،
ای که بیت در پس بیت برایت واژه گذاشتند و آخرش هم ...
هیچ واژه ای بیانگر وسعت حضورت نشد...
خودمانیم،
تو وقتی روی سر بنده هایت دست کشیدی،
و روحت را در جانشان دمیدی،
هیچ کس متوجه عبورت نشد...
تو به بنده ها نگاه کردی و آن ها تو را ندیدند،
تو برایشان دعا کردی و بنده هایت نشنیدند،
تو مقصد را هر روز نزدیک تر کردی و ...
بنده هایت باز هم نرسیدند...
تو وقتی آفتاب شد برایشان از ابر سایه ساختی،
تو زیر پایشان از سبزترین مخمل عالم فرش انداختی،
خودمانیم... این همه بدی کردند و تو گلایه نکردی،
گاهی با خودم می گویم مگر بنده هایت را نشناختی؟
...
تو به آن ها در پس هر اشتباه، فرصتی دوباره دادی
تو به بدترین آن ها به پاس یک لحظه دعا مدال و ستاره دادی،
بنده هایت روزی صد بار لایق مرگ بودند،
تو روزی هزار بار به آن ها عمر دوباره دادی...
وای که من و مردمان مثل من ... چقدر گمراهیم
یک عمر احساس می کنیم به پیش می رویم، اما ساکنیم، در چاهیم
نه، اینطور نیست که ندانیم و بهانه ای باشد
ما خودمان خوب از بدی هایمان اگاهیم...
هر روز صبح نقشه می کشیم که امروز چقدر بد باشیم
باغبانیم و به دست خود در جانمان بذر گناه می پاشیم
ما خودمان دوست داریم، خودمان قصد داریم، خودمان می خواهیم
ما خودمانیم که مست می کنیم، بی خیال می شویم و ... عیاشی...
حاضر نیستیم از هیچ لذتی فروگذار کنیم
حاضر نیستیم یک رکعت نماز را کمی درست تر برگزار کنیم
ته دلمان می خواهد که اوضاع همینطور در هم و برهم باشد
نمی خواهم هیچ مرزی برای خودمان برقرار کنیم
دوست داریم دین ما برایمان ساده و آسان باشد
دوست داریم خدا ساکت باشد، مدیون باشد، مثل یک مهمان باشد
هی ته دلمان می خواهیم برای اشتباهمان تفسیر درستی پیدا کنیم
نهایتش هم توقع داریم جای ما در صدر صف نام خلقتی به نام انسان باشد
نه عزیز دل من، اینگونه نمی شود به سمت خدا سالک بود
به خدا نمی شود اینگونه قطعه ای بهشت را مالک بود
انگار یادمان رفته ما عاقبت دیر یا زود می میریم
چرا که در عالم همه چیز جز وجه او هالک هست، هالک بود...
من نمی گویم به یک شب بنده ای بی قرار شویم
اصلا حرفم این نیست که ناگهان تغییر کنیم و بی خیال روزگار شویم
فقط می گویم بیایید هر روز، یا هر هفته یا هر ماه یک شکوفه بگذاریم روی شاخه دلمان
قول می دهم همگی خیلی زود مثل شکوفه باران بهار شویم...