تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری
همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری
تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی
غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری
شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ -
هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری
بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند
مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری
همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید
ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!!
کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی
رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...
چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...
دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
به نقل از وبلاگ : http://www.divarha.persianblog.ir
گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم
وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم
داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو
هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم
تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم
زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم
حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن
ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم
به نقل از وبلاگ :
دوباره مینویسمت، بدون اینکه بشمرم به ناخود آگاه خودم، سری دوباره میزنی چه ساده میرسم به تو، همیشه زود باورم ترانهساز من شدی، پر از امید و آرزو چه ساده میبری منو، به انتهای دفترم به داد واژهها برس، که عامیانهتر بِشَن صدای بیصدای من، همیشه خوب نازنین |
حس می کنم...
فرزند خدایم هستم...
و دلم می خواهد،
مثل یک پسر بازیگوش،
که با راه رفتن روی لبه پنجره دل مادرش را می لرزاند،
توجهش را به سمت خودم جلب کنم...
سر می خورم،
دارم می افتم،
و می ترسم که به زمین بخورم،
.
.
.
دستی مرا می گیرد...
می فهمم،
نیازی نیست نگاهش را با فریادها و رفتارهای کودکانه ام به سوی خودم بکشم،
او،
رویش هر سویی باشد،
دارد به من نگاه می کند...
حس می کنم،
فرزند خدایم هستم،
دوست دارم گاهی وقت ها،
بی دلیل زیرگریه بزنم،
دوست دارم گاهی وقت ها خودم را از جایی پرتاب کنم،
دوست دارم خودم را ببندم به ماشین زمان،
روی زمین اتفاق ها کشیده بشوم،
تنم از فرط حادثه ها زخمی بشود،
بیهوش بشوم،
شاید نقطه ای باشد که بتوانم انکارش کنم،
و او نمی گذارد...
و من نمی توانم هیچ جوری،
با هیچ زبانی،
با هیچ کلمه ای،
حضور بی نهایتش را در لحظه های پیوسته ام فراموش کنم...
همه ی زیبایی خدای من،
حضور اوست که سایه اش اینجا است...
پرتوش اینجا است...
خدای من ... همیشه اینجا است...
من و تو یه درد مشترک داریم
درد لمس کردن گاهبگاه آدمکان
و هرگز لمس نشدن
من و تو تبعیدی یک تبعیدگاه
خاکستر یک حریق
اما امیدوار
به بهار یک زمستان
من و تو یک سر و تپش هزار سودای پر همهمه در درون
من و تو یک زبان و طنین هزار حرف نگفته در دل
من و تو قاصد یک پیغام
پیغام عشق
من و تو به یک اندازه سهم ز هم بر گیریم
من وتو پژواک فریاد یک ناله
من و تو بر بلندای یک نقطه ایستاده
نقطه آدمیت
من وتو زنده در دیروز و مانده از فردا
گمگشته در امروز
من وتو برای هم دنیایی و متصل به دنیایی از سکوت
من و تو جستجو گر یک واقعیت
واقعیت حقیقت
من و تو متهم به یک گناه
گناه با هم بودن
من و تو بیتوته نشین یک خلوتگه
خلوتگه دل
من وتو سر مست از شراب یک ساغر
ساغر وصل
و سر انجام
من وتو مسافر یک مسیر
مسیر با هم ماندن...
تارا
شاید بگوئید:خوب,زندگی من مطابق با توقع هایم نیست اگر در همین زمان زندگی از شما بپرسد:تو برای من چه کردی؟ چه پاسخ می دهید؟آرزوی کوتاه کردن راه,به شما سرعت نمی بخشد:باید میان سختگیری و رحمت,میان انضباط و سهل انگاری توازن بر قرار کرد.بدون تلاش,هیچ چیز رخ نمی دهد,حتی معجزه.برای آنکه معجزه رخ دهد,ایمان لازم است.برای ایمان داشتن,باید حصار پیش داوری ها را بر چید.برای ویران کردن حصار ها,شهامت لازم است.برای شهامت داشتن,غلبه بر خوف لازم است.و همین طور پیش می رود.بگذارید با روزگار خود از در آشتی در آئیم.نباید از یاد ببریم که زندگی هوادار ماست.او نیز خواهان رشد است.بگذارید یاری اش کنیم.
من خیال می کنم
پس من هنوز هستم
قدم بدین وادی نهادن نیز سخت است ، آن زمان که علف های هرز تیرگی
چنبر می زند بر بالهای پرواز که بر همه وجودت
براستی گذشتن از مرز واقعیت و قدم بدین سرای نهادن نیز توان می خواهد
آری ردپای رویاها نیز دیگر روی به سوی خانه ابلیس دارد و مدام صدای
کوبش پتک های درد را بر جای جای تن خسته ات احساس می کنی ، و اندک
روزنه ای می خواهی برای جستن ، شاید تنها برای یک تنفس خالی از درد
و قلمرو خیال تنها سرای رهیدن است ، جبین بر جیب خیال می گذاری و تمنا
داری این بودن تسلسل یابد ، آخر بیداری بی دلیل به چه کار آیدت...
آخر چه شده ست که هر چه شیرینی ست در هوای این دیار و آنچه تلخی ست
در رجعتت به واقعیت زندگی...
شمیم وصل را نیز باید تنها در این دیار بوئید و دریغ و صد افسوس که دمی بالا
نمی آید و فرو نمی رود جز با دم هجر...
آخ که کویر کور این همه گلایه پایان یافتنی نیست...
در خیالم زندگی میکنم و در زندگیم خیال ، یک پا به راه خیال بر می دارم و یک پا
به انتظار خیال...
در خیالم شفافیت دلهای شیشه ای از شبنم دیدگان جاریست ، چشم ها بازتاب آینه
دل اند ، آخر آنجا هیچ غباری بر آینه دلی نقش نبسته که شفافیت دل را با خود ببلعد...
در خیالم آنچه مصلوب چلیپاست دلتنگی دریاست، آخر در خیالم وجود دریا سرشار
از آبی بودن است نه ابهام رفتن...
در خیالم همیشه کودکم، هنوز با زبان پاکی کودکانه سخن می گویم، ساده و بی آلایش..
در خیالم کلاغ قصه ها همیشه به خانه اش می رسد ، آخر دیگر در پیچ و تاب بیرا هه های
هموارتر از راه خانه اسیر نیست...
در خیالم جهان قطره ای می شود و غرق در دریای دلم...
در خیالم بالهای زیبای پروانه دیگر در اتش شمع خاکستر نمی شود و گل از برای بلبل
آوازها سر می دهد، آخر آنجا عاشقان معشوق معشوق و معشوقان عاشق عاشق خویش اند
و این است معنای عشق...
کاش می شد حجم زندگی در وسعت خیال لحظه ای جان می گرفت، آنوقت شاید تیرگی
همه تلخیها به روشنی همه شیرینیها بدل می شد...
آما آنچه هست فاصله است میان خیال و واقعیت...
ولی می دانی ما و خیالهامان واقعی هستیم، مگر نه ؟