زمانی جایی از اشتقاق خواندم....
از ریشه یابی« آدم که از عدم»* می آید...
و «یاءس از سعی »*
و به دنبال ریشه خودم گشتم
و به دنبال ریشه تو نیز...
دانستم که من از حقیقت ماندن می آید و
تو
از توهم عبور...
آنگونه که زن از زنده شدن
و
مرد از مردن....
و عشق
از سوختن و دم نیاوردن..
باز هم تو ...
که ریشه عشق را هم
از دست پاچگی نام تو
گم کردم
گم......
با من سخن بگو
برای آنکه دیده ام
لبخند پریده رنگت را
زخم های پنهانت را
چه دور از خانه، می دانی که تنها نیستی؟
امشب بیارام
ای نور دلپذیر تابستانی
دیروزهای تکه پاره،
گذشته چه دوردست است
و زمان چه به سرعت می گذرد
چه گذارست زندگی
آن لحظه های تباه شده هرگز باز نخواهند گشت
و ما هرگز هیچ چیز را احساس نخواهیم کرد
در ورای رویاهای من
همیشه همراه من
به درخشش در می آیی ناگهان
در مقابل چشمانم
ای آه آخرین رو به خاموشی
اما خورشید هماره طلوع خواهد کرد
و زخم ها خشک خواهند شد
از آنچه در حال آمدن است، رویا تازه در آغاز است
و چه زمان نادرستی را برای لبخند برگزیدم
چه گذراست زندگی
آن لحظه های تباه شده باز نخواهند گشت
و ما هرگز هیچ چیز را احساس نخواهیم کرد
پرده ها را، می گویم، پس بزن، ببین چگونه چون حلزون، با تنی خیس
از برگی به برگی دیگر می خزم، و به جست و جوی آغوش، آسمان تو
عشق عشق، پرنده می نویسم، در ابتدای بهار، در آستان نام سبز تو.
حالا بخواب، می گوید، تا بنگری چگونه چون سرو، یا مثل تاکی مست
سایه انداخته ام بر تو، با هفت آسمان، آغوش، و دو خوشه ی انگور .
می گویند: بتاب!
از بدو دلدادگی تا انتهای سرگشتگی!
و من؛ مات! تنها در افکار خود سایه روشن می زنم!
می گویند: بخوان!
از ابتدای خلقت تا روزهای نیامده!
و من؛ مبهوت! در آشفتگی خود فریاد می زنم!
می گویند: برقص!
از بلندای ناز تا خواهش نیاز!
و من؛ بی تاب! دوش به دوش پروانه ها دیوانه می شوم!
می گویند: بمان!
از دیروز روز تا فردای شب!
و من...
و من می روم!
که شامگاهان بی روزن به استجابت صبح ننشسته اند!
می روم که آغاز کنم!
از امروز روز تا فردای روزتر؛
اما؛
آخر بی همسفر که نمی شود پرید!
باید تو باشی تا شوق رسیدن معنا بگیرد!
تو بالهای مرا بگیری و من دستان تو را!
و سرود رفتن و رفتن را تا فرداها در گوش جانم زمزمه کنی!
دستهایم را که میگیری...
حجم نوازش لبریز میشود!
گویی تمام رزهای زرد باغها
با دستهای بی دریغ تو
برای من
چیده میشوند
و قلب من
پرنده ای میشود
به پاکی بیکران نگاهت
پر میکشد...
و در آن وسعت بی انتها
در خاکستری اندوه ابرها
گم میشود
دستهایم را که میگیری...
نگاهم
این قاصدک های بی تاب هزاران شور
در آبی فضا رها میشوند
و بغض گریه ها
از شنیدن نفس زدنهای روح
زیر هجوم آوار سرنوشت
بی صدا شکسته میشود...
دستهایم را که میگیری...
عبور تلخ زمان را
دیگر
نمیخواهم که باور کنم.....!
سخنران دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت. هزار و سیصد نفر به دهان سخنران نگاه می کردند. سخنران بار دیگر دهانش را باز کرد طوری که لوزه هایش به وضوح دیده می شد اما باز هم صدایی از دهانش خارج نمی شد. برای بار سوم سخنران دهانش را باز کرد و برای چند ثانیه ای همان طور باز نگاه داشت. تمام افرادی که در سالن بودند به دهان سخنران خیره شده بودند. سخنران ناگهان فریاد زد: دیدی من شرط را بردم. دیدی گفتم همه اینجا را نگاه می کنند. ناگهان یک نفر از میان جمعیت یکی به سمت میز سخنران حرکت کرد، یک اسکناس میز سخنران گذاشت و برگشت. سخنران داد زد: قرار ما سه تا بود. نامرد. مرد است و حرفش. آن یک نفر مذکور از همان راه دور دو اسکناس دیگر مچاله کرد و به سمت میز سخنران پرتاب کرد. سخنران با صدای بلند خندید و ادامه داد: میهمانان عزیز حاضر در سالن، شرکت کنندگان در اولین کنفرانس جهانی مبارزه با فقر، ... نگاهی به فرد مذکور کرد و نیشخند زد و ادامه داد: دماغ سوختگان گرامی، حضور شما را خیرمقدم عرض می کنم.
سلام
امروز آمده ام یک نکته بگویم و زود بروم
آنقدر دیرم شده که باید مابقی مسیر را بدوم
آمده ام خیلی ساده و خلاصه حرفم را بزنم
انگار ... انگار بخواهم به سوی کسی گلوله برفی را بزنم
آمده ام بگویم همه این روزهای عمر که می بینید خیلی زود می گذرد
انسان نشسته است و حواسش نیست و فقط می نگرد
نگاه کنید ببینید چقدر زود امسال هم گذشت
یک ماه دیگر باید روبوسی کنیم برای آغاز سال هشتاد و هشت
من این روزها کلا کمی حرف هایم وزن دارد کمی هم قافیه
به نظرم با توجه به اوضاع جهان و رکود اقتصادی فعلا همین کافیه
دوست ندارم زور بزنم که غزل بگویم وقتی حس تغزلی نیست
انگار شما بخواهید چایی درست کنید وقتی که در سماور قل قلی نیست
البته اگر باران ببارد و من نزدیک پنجره باشم اوضاع عوض خواهد شد
بالاخره از هر بیماری یک روز رفع مرض خواهد شد
البته می دانید مرض من این است که دارم با خودم کلنجار می روم
جیبم خالی است و روزی هزار بار به بازار می روم
می خواهم چیزهایی بخرم که دردی را از من دوا نمی کند
البته زندگی همین است، هیچ کس به آدم وفا نمی کند
خدا را شکر که من در همه عالم یکی را دارم که معنی وفا را خوب می داند
البته این روزها سرش شلوغش است و دارد در مورد نااطمینانی نرخ ارز کتاب می خواند
خودمانیم، ما که در بازار ارز نیستیم، چرا باید به عرضش فکر کنیم
بیا جایش برویم و در طول زندگی بازی فکر بکر کنیم
این وبلاگ خیلی وقت است هر کار می کردم به روز نمی شد
شاید هم مشکل این بود که حس من هماهنگ با وزن و عروض نمی شد
البته این ها که می نویسم را نباید شعر نامید
اگر این ها شعر باشد باید روی مزار حافظ مشت مشت طلا پاشید
من کمی انگار دارد حس طنازیم باز خرد خرد گل می کند
البته مصرع قبل نشان می دهد که بیشتر دارد خودش را خل می کند
آمده بودم یک جمله بگویم و بروم و در واقع بدوم
اما حالا باید مابقی راه را تبدیل به جت بشوم
مثل این کارتون های ژاپنی که آدم ها تبدیل به ماشین می شوند
ژاپنی ها هم حوصله دارند که آدم هایشان ماشین و ماشین هایشان اوشین می شوند
خودمانیم این بی نمک ترین چیزی بود که می توانستم اینجا بنویسم
بهتر است بروم به جای این کارها ماستم را ببندم و نخم را بریسم
دوباره تکرار می کنم که زندگی دارد خیلی زود می گذرد، مواظب باشید
جان ما صبح ها قبل از ساعت هفت و نیم از جایتان پاشید
این هم از یادداشت امروز، آخیش، تکلیفم ادا شود
البته با این نوشته تمام اعتبارم در عرصه نگارش زبان فارسی هوا شد